#گلبرگ_پارت_8
چند دقیقه ای میشد درگیری صحبت از روز مرگی های زندگی بودند که مرد خوش استایلی به میزشان نزدیک می شه،سامان اولین کسی بود که به احترام او می ایسته و بقیه هم به تبعیت از او بلند می شوند..
سامان مراسم معارفه را در پیش می گیره...
گلبرگ نگاه از دهان سامان میگیره که چگونه او را با اب و تاب معرفی میکنه وبه دستِ بلند شده اریان می دوزه...
اهل دست دادن نبود حداقل با غریبه ها نبود اما رد کردن دست این مرد خارج از ادب بود در اخر دست کوچکش را با دو دلی به دست گرم اومی سپاره اریان هم خیلی زود دست او را رها میکنه...
شب خوبی بود اریان متواضعانه رفتار میکرد نوع برخوردش به گونه ای بود که حس احترام را در طرف مقابل بر می انگیخت،گزافه گویی نمی کرد و جواب همه را با چند جمله کوتاه میداد ...
خلاصه بعد از دوساعتی عظیمت خروج کردن...سامان با یکی از اساتید که زیاد از حضور اریان خشنود نبود بحث میکرد و گلبرگ ترجیح داده بود گوشه ای بایستاد تا این صحبت نه چندان دوستانه تمام شود که اریان مقابلش قرار گرفت ...با توجه به پاشنه های بلندش باز هم کوتاهی قدش نسبت به این مرد خوش پوش کاملا چشم گیر بود...
_من یه معذرت خواهی به شما بدهکار هستم ...که شما رو مجبور به کاری خارج از تمایلتون کردم...عادت زندگی چند ساله خارج از ایرانه زمان میبره تا به دست فراموشی سپرده بشه...
گلبرگ متوجه منظوراو نمیشد مبهوت به دهانش چشم دوخته بود...
اریان بدون کلام اضافه ای از او فاصله گرفت وسوار ماشین شاسی بلندش شد...ولی گلبرگ همچنان با سماجت او را دنبال میکرد تا از مقابل دیدگانش محو شد...
_کجایی دختر؟؟؟
_جان؟؟؟
_هیچی بریم...
هفته خوبی را شروع نکرده بود هر چه دور همی پنج شنبه حالش را خوب کرده بود دوندگی های امروز بی حوصله ترش کرده بود...از صبح دنبال کارهای نمایشگاهش بود اما باز هم به نتیجه نرسیده بود تمام مسئولیت ها به دوش او بود...خسته تر از همیشه وارد اموزشگاه شد...منشی جوان پشت میزش نبود و سالن ورودی بسیار شلوغ به نظر میرسید متعجب راه اتاق سامان را در پیش گرفت با چند ضربه به در وارد شد...
با دیدن اریان کمی معذب شد توقع دیدنش را نداشت حالا که می دانست اریان متوجه نارضایتی اش هنگام دست دادن شده بود کمی فقط کمی خجالت میکشید...
هر دوی انها را که به احترامش بلند شده بودند، دعوت به نشستن کرد خودش هم کنار سامان و مقابل اریان جا گرفت...
_اتاقه ما رو روشن فرمودید گلبرگ خانم از این طرفا
لبخندی به سامان که جملاتش را به گونه خاصی ادا میکرد زد...
_سالن خیلی شلوغ بود خانم نویدی هم ندیدم اومدم برای رفع کنجکاوی...
سامان:سام عزیز به ما افتخار دادن، قراره روز اول تدریسشون تو اموزشگاه، اجرای زنده ای تو سالن همایش داشته باشیم...
گلبرگ نمی توانست جلوی عریض شدن لبخندش را بگیرد ...حتما سایر کلاس ها منحل میشدند هیچ خبری نمی توانست خوشایندتر از این باشد باخستگی فکری که داشت بی شک نمی توانست کلاس را به خوبی اداره کند...بدون فکر به عواقب جمله اش ان را به زبان اورد...
_خیلی عالی ...پس سایر کلاسا منحله ...من می تونم برم خونه...
با پریدن ابروهای سامان تازه به عمق جمله اش پی برد... خراب کرده بود...
romangram.com | @romangram_com