#گلبرگ_پارت_10
_اره ...فردا صبح برو پیش سهرابی بگو از طرف حسینی اومدم اون خودش کارتو جلو میبره...
_وای سامان ممنون...
_فقط ممنون ...نه خانوم خانوما بیشتر از اینا برات خرج داره..
-امشب بیا خونه برات لازانیا درست میکنم...
_حالا شد...
با ورود نویدی واعلام حاضر بودن سالن همایش برای اجرا،اریان زودتر از بقیه اتاق را ترک کرد...
سالن مالامال جمعیت بود بی شک نام اریان باعث این ازدحام جمعیت شده بود...
اریان با ژست خاص خودش پشت پیانو نشست چند ثانیه چشم هایش را بست ...وقتی انگشتانش کلاویه ها را لمس کرد سالن به طرز غریبی در سکوت مطلق فرو رفت به قدری زیبا قطعه را می نواخت که همه حاضران مات و مبهوت نشسته بودند و نگاه از او نمی گرفتند و از اجرای توانمندش لذت میبردند اما گلبرگ انگار در این دنیا نبود اشک بی مهابا صورتش را خیس کرده بود و برقش در تاریکی و روشنایی سالن نگاه متعجب اریان را به خود جذب کرده بود...
این قطعه را به خوبی میشناخت قطعه اهدایی پدرش در اخرین سالگرد ازدواجشان به مادرش بود یک روز قبل از ان تصادف لعنتی...بعید می دانست بیشتر از این خوددار باشد هر لحظه امکان داشت صدای های های گریه اش سالن را پرکند...با عجله از صندلی بر خاست راه خروج را در پیش گرفت انقدار ناگهانی این کار را کرده بود که سامان هم متوجه او نشده بود تنها کسی که با نگاهش اورا بدرقه کرد اریان بود...
دستی بر صورتش کشید از ضعیف بودن متنفر بود اما مگر یک انسان چقدر میتوانست قوی باشد..لعنتی زیر لب گفت اما نمی دانست این لعنتی ازان کیست شاید خودش برای کنجکاوی بی موردش یا اریان برای اجرای ان قطعه وشاید هم سامان بی دلیل...
از کنار فلافلی گذشت بوی خوشش موجب ترشح بزاق دهانش شده بود راه رفته را باز گشت ساعتی بعد روی صندلی پارک کوچکی زیر نور چراغی نشسته بود وفارغ از دنیا و ادمهایش ساندویچش را گاز میزد،امتیازی که نسبت دیگران داشت همین بود،خودش را خوب میشناخت هیچ وقت هم پای غم هاو غصه هایش قدم بر نمی داشت همیشه انها را جا میگذاشت...
هنوز چند گازی از ساندویچش نزده بود که ناگهان یاد سامان افتاد حتما تا الان خیلی نگرانش شده بود...
وااای سامانی گفت...گوشی اش را از کیفش خارج کرد 32 تماس از دست رفته وچندین اس ام اس که در همه انها از او خواسته بود جواب تماس هایش را دهد...
با انگشت اشاره روی اسم سامان را لمس کرد و گوشی را با فاصله از گوشش نگه داشت درست حدس زده بود با اولین بوق فریاد سامان گوشی را پر کرده بود...
_کجایی دختره بی فکر...
_سلام...
_گلبرگ چرا اینقدر بی فکری 3 ساعته دارم به گوشیت زنگ میزنم هرجایی که فکرشو بکنی رفتم از بهشت زهرا بگیر تا کلبه...
_ببخشید...
_ببخشید...هه....خوبه...بعد از 3ساعت دل نگرونی و چنگ انداختن به زمین و زمان،ببخشید..خوبه
_خب چرا اینجوری میگی حالم خوب نبود ...حواسم به گوشیم نبود...
_الان کجایی
_پارک
romangram.com | @romangram_com