#گلبرگ_پارت_60

_بله بله..
_پس بفرمایید
جای زییایی بود ارزش معطلی در ان ترافیک سنگین را داشت...گلبرگ برای تنبیه خودش نگاهش را از اریان دریغ میکرد و از او فاصله میگرفت کنار الهه نشسته بود وتمام مدت خودش را سرگرم صحبت با اونشان میداد باید برای خودش مرزهایی را درنظر میگرفت اریان فقط برایش یک دوست بود نه کمی بیشتر نه کمی کمتر...
وقتی عزم خروج کردن امیر پارسا برای رفتن به فرودگاه از انها جداشد...گلبرگ لنگان لنگان خودش را به اریان نزدیک کرد به عصایش تکیه داد
_ممنون... شب خیلی خوبی بود...من دیگه مزاحم شما نمیشم سامان منو میرسونه...
_با من اومدی بامنم بر میگردی...حرفی هم نباشه...
با توقف ماشین گلبرگ نگاهش را از بیرون گرفت به اریان دوخت...وقتی توضیحی از او نشنید سوالش را به زبان اورد..
_چرا وایستادین؟؟؟
اریان بدون اینکه جوابی به گلبرگ دهد از ماشین خارج شد و او را بهت زده کرد تا به اکنون از او رفتار بی ادبانه ای ندیدن بود...
وقتی اریان سوار شد گلبرگ نگاه شاکی اش را به سمت او نشانه گرفت اما با دیدن چیزی که در دستان او بود متعجب شد
_این چیه
_طبق فرمایش شما بستنی...اما گلبرگ اگه حالت بد بشه من میدونم تو...
_مگه من حرفی زدم ...
_حرف نه ...اما قهر بودی
_من که قهر نبودم
_برای همین نگام نمی کردی حرف نمی زدی...
گلبرگ متعجب از نتیجه گیری که اریان پیش خود کرده بود
_حالا چرا اینقدر اعصبانی هستین
اریان پوفی کشید همانطور که ماشین را به حرکت در میاورد زیر لب غر زد...
با میس کال سامان از خانه خارج شد دلش میخواست به بچه های کلبه سری بزند تا شاید از کسلی خارج شود. ..دیگر به عصا هم عادت کرده بود راحت تر راه میرفت در ماشین را باز کرد با کمک سامان سوار شد...
_سلام
_علیک

romangram.com | @romangram_com