#گلبرگ_پارت_61

_چی شده...
_میخوام ببنم من کارو زندگی ندارم باید اوامر خانومو انجام بدم
_وظیفته
_رو تو برم...
_حالا بگو ببینم چی شده
_هیچی
_بی خیال سامان تو که اخر بهم میگی پس مقاومت بذار کنار
سامان لبخند نیم بندی زد سرش را به معنی چیزی نیست بالا انداخت
_سامان داری نگرانم میکنی یاسی خوبه
_اره بابا تو چرا...
_سامان خواهش میکنم من تو رو نشناسم ...این حال و روزت برای چیه...
_چیزی نیست گلبرگ ارسلان خان دیشب حالش بد شده بود بردیمش بیمارستان من تا صبح پیشش بودم
_الان حالش چطوره
_بد نیست مثل اینکه باید جراحی قلب باز داشته باشه رگ مسدود شده رو تعویض کنن اما چون سنش بالاست ریسکش زیاده...
_ارسلان خان هیچ وقت منو دوست نداشت...
_اینطوری نیست گلبرگ...به خدا برای کارش پشیمون بود چند بار ازم خواست تو رو ببرم پیشش اما چون واکنش تو رو می دونستم دیگه بهت حرفی نمی زدم هر دفعی یه جوری بهانه می اوردم...
گلبرگ پوزخندی زد سرش رو به سمت بیرون چرخوند گونشو به شیشه سرد ماشین تکیه داد...با خودش فکر کرد ارسلان خان مگه قلبی هم دارد که رگش مسدود شود...چگونه امکان داشت پدرش با اون قلب مهربونش پسره این ربات انسان نما باشد...
_دیگه بسه
_گلبرگ جون بازم بخون
_ای بابا دیگه نفس برام نمونده دوساعته دارم براتون کتاب میخونم...
با صدای الهه که خبر از اومدن اریان میداد بچه ها ورجه ورجه کنان از جایشان بلند شدند منتظر ورود او شدند...اریان همراه امیر پارسا که باکس بزرگ شکلات در دستش بود وارد شد و سلام بلند بالایی به بچه ها داد ...گلبرگ متعجب از حضور امیر پارسا با کمک پشتی صندلی اش از جایش بلند شد وبا سر سلامی به هر دوی انها داد ...
امیر پارسا با قدم های بلند خودش را به گلبرگ نزدیک کرد و نگاه جستجوگرش را به او دوخت گلبرگ متعحب از نگاه او یک تای ابرویش را بالا فرستاد

romangram.com | @romangram_com