#گلبرگ_پارت_6

از ساختمان خارج شد ماشین گران قیمت سامان درست روبه رویه درب اموزشگاه پارک شده بود...کمی موهایش را مرتب کردبه سمت ماشین راه افتاد... سامان به محض دیدنش خم شد در جلو را برایش باز کرد....
به محض جاگیر شدنش ماشین از زمین کنده شد...
_خسته نباشی
_ممنون...مزاحمت شدم...
_لوس نشو...چه خبر ؟؟؟
_درگیر نمایشگام ...کار بقیه بچه ها تکمیله ولی من همه تابلو هام لَنگ میزنن
_نگران نباش تا چند هفته دیگه میرسونی
_خداکنه...تو چه خبر...دایی شدن چه حسی داره؟؟؟
_هیچی...
_چه بی ذوق..مثلا اولین خواهر زادت به دنیا اومده...
_خب به من چه...
_جدی میگی سامان...من ارزومه روزی خاله یا عمه بشم...
_از بس خلی...اخه دختره دیوونه اینم شد ارزو...به جای اینکه دخیل ببندی یه پسر خوشتیپ پولدار بیاد بگیردت ،ارزویه عمه شدن داری...تا همش روحتو مورد عنایت قرار بدن...
صدای خنده شان اتاقک ماشین را پر کرده بود...حضور سامان در زندگی اش یک نعمت بود...
_حالا خارج از شوخی چی کارم داشتی...
_راستیتش...خب ارسلان خان میخواد ببیندت...
_قبلا از این ناپرهیزی ها نمی کرد...خبریه؟؟؟
_نمی دونم ،میخواد باهات حرف بزنه...
_در مورده؟؟؟
_گفتم که نمی دونم ...ببین گلبرگ تو باید بهش فرصت بدی...
_نه تو ببین ..اون مرد منو به جرمه ناتنی بودن یک هفته بعد از مرگ پدر مادرم از خونه انداخت بیرون...من عزادار ِپدرو مادرم بودم هر چند ناتنی...اگه تو نبودی تو اموزشگات برام کار جور نمی کردی باید گوشه خیابون زندگی میکردم...
-باشه گلبرگ جان ،غلط کردم...داری میلرزی دختر...بی خیال دیگه در موردش صحبت نمی کنیم...اصلا میخواستم بگم امشب ساعت 9 خوشکل میکنی میام دنبالت..

romangram.com | @romangram_com