#گلبرگ_پارت_5

درد خفیفی در ناحیه گردنش احساس کرد،سرش را بالا اورد دستی بر پشت گردنش کشید...نگاه متعجبی به ساعت انداخت ،4ساعت بی وقفه کار کرده بود برای امروز کافی بود باید به فکر تدارک ناهار میشد و به کارای عقب مانده اش میرسید...
پنج شنبه شلوغِ دیگری در پیش رو داشت، هفته سختی را پشت سر گذاشته بود تمام وقتش صرف تابلوهای نیمه کاره اش شده بود...
وارد اموزشگاه شد سامان کنار منشی ایستاده بود وچیزی را برای او توضیح میداد ...جلو رفت
_سلام
_بَه ...سلام گلبرگ خانم
_تبریک میگم خان دایی
_ممنون ...نمی بینمت
_از کم سعادتی ماست
_برو بچه
_کی برگشتین؟؟؟
_فقط من برگشتم مامان و بابا پیش سارا موندن ...سارا میترسه حتی بچه رو ب*غ*ل کنه...مامان بچه رو ترو خشک میکنه
_از طرف من هم به عمو و زن عمو هم به سارا جان تبریک بگو...
_حتما
_پسره یا دختر
_یه پسر کاکل به سر...خوشتیپ جنتلمن لنگه داییش...
_پس همچین تعریفی هم نیست
_صبح تخم کفتر خوردی؟؟؟
خنده سرخوشانه ای کرد صحبت کردن با سامان همیشه سر حالش می اورد...
_من برم سر کلاسم ،بچه ها الان کلاسو میذارن رو سرشون...
_باشه...راستی گلبرگ بعد کلاس بمون میرسونمت
_میرم بهشت زهرا
_اکی...مسئله ای نیست

romangram.com | @romangram_com