#گلبرگ_پارت_50
با صدای دوم و برقی که همه اسمان را روشن کرد جیغ خفیفی کشید صورتش را در بازوی اریان پنهان کرد ...انقدر ناگهانی به پالتواش چنگ انداخته بود که چتر از دست اریان به زمین افتاد...
به جز صدای شرشر باران ونفس های ارام اریان صدای دیگری به گوشش نمیرسید اما از خجالت نمی توانست سرش را از بازوی او جدا کند...
_گلبرگ...
_...
_گلبرگ ...تموم شد خانوم سرتو بلند کن...داریم خیس میشیم دختر خوب سرما میخوریم...
گلبرگ به ارامی سرش را بلند کرد با دیدن رد رژش بر روی پالتو استخوانی رنگ اریان اه از نهادش بلند شد...بی انکه نگاهی به چشمان او بیاندازد ببخشید خجولی بر زبان اورد اریان چتر را که واژگون برروی زمین افتاده بود برداشت به دست مخالفش داد ودست راستش را بدون هیچ تماسی دور گلبرگ حلقه کرد وبا او هم قدم شد هنوز متوجه پالتو اش نشده بود...
گرمای مطبوع ماشین برای حال بدش تسکینی بود دیگر از رعدو برق خبری نبود اما باران هنوز هم قصد کوتاه امدن نداشت...
_کدوم سمت برم
_ببخشید مزاحم شدم ...برین خیابون...
باران سبب ترافیک سنگینی شده بود تمام یک ساعتی که در خیابان به سر میبردند نه گلبرگ کلمه ای به زبان اورد نه اریان...عاقبت ماشین را مقابل خانه ویلایی بزرگی از حرکت ایستاد...
_بازم ممنون...من خیلی مزاحم شما میشم...
_مراقب خودت باش...
همان طور که پالتو اش را م*س*تخدم میداد نگاه متعجبش را در سالن گرداند مهمانی هیچ شباهتی به جشن تولد دختر بچه ای 9 ساله نداشت هوای سالن از دود سیگار غلیظ شده بود و چه دختر و پسرهای جوانی که درحال ر*ق*ص نبودند و چه جام هایی که پرو خالی نمیشد...فقط گوشه ای از سالن که به صورت مثلثی شکل با دو پله جدا میشد چند بادکنک و ریسه زده بودند ولی انجا هم خبری از بچه ها نبود ...نگاهی به پیراهن مشکی استین سه ربعش وساپورت هم رنگش انداخت شالش را برروی موهایش مرتب کرد...
با نزدیک شدن خانم سرور در ان لباس شب دکلته اش اخم ریزی را مهمان چهره اش کرد...
_سلام گلبرگ جان خوش اومدی
_ممنون
سرور اشاره ظریفی به شال گلبرگ کرد وادامه گفت
_راحت باش عزیزم
_ممنون راحتم ...من فقط کادو پارمیدا جون بدم رفع زحمت کنم..
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
_چرا عجله داری عزیزم تازه اومدی...پارمیدا با بچه ها تو اتاقشن...
دستش را پشت گلبرگ قرار داد و او را به سمت سالن راهنمایی کرد...
romangram.com | @romangram_com