#گلبرگ_پارت_44

_حتما افتخارم میکنی
اینبار لحن تند اریان باعث شد دل از چنگال روی میز بکندو به چشمان شاکی او چشم بدوزد..
_با ساعت بالای کاری که داری به جای اینکه به فکر خودت باشی هر وقت با کمبود زمان مواجه میشی از خواب خوراکت میزنی...بعضی وقتا واقعا از بی فکری هات عصبی میشم...
گلبرگ با خود فکر کرد چند نفراو را به خاطر این موضوع مورد شماتت قرار داده بودند سامان ...الهه...شاید هم علی رضا،اما بی شک هیچ کدام موجب این حرارتی که از گونه هایش متصاعد میشد نشده بودند ولحن هیچ کدام به صورت ترسناکی برایش عزیز نبوده است...زنگ های خطر یک به یک برایش روشن میشد این همه محبت برای قلب بی تجربه گلبرگ سنگین بود...
وقتی از رستورن خارج شدند دانه های برف اسمان شب را زیباتر از قبل کرده بود...گلبرک سرش را به اسمان گرفت چشمانش را بست ...تری دانه های برف را بر روی صورتش احساس میکرد...با وزش باد سردی لرزه ناگهانی کرد که از چشمان اریان دور نماند همانطور که پالتو اش را از تن خارج میکرد غر غر کنان گفت:
-چرا درست لباس نمی پوشی...
_دقت کردین امروز همش بهم تذکر میدین...
_برای اینکه کوچولویی...
و پالتو اش را بی توجه به اعتراض گلبرگ بر روی شانه هایش انداخت...
گلبرگ با چشمان گرد شده به خودش اشاره کرد ...
_من کوچیم...من 24 سالمه...
_جدا
_بله...
_خوب شد گفتی خانومِ بزرگ
_الان دارین مسخرم میکنین
_نه
_چرا دارین مسخره میکنین...البته معلومه وقتی با خودتون منو مقایسه میکنین همینه دیگه...
وبا دست به قد وبالای اریان اشاره کرد...
_حالا نمیخواد اعصبانی بشی...بریم...
_نه هوای خوبی قدم بزنیم
_شما پالتو پوست تنت خانوم، هوا سوز داره
گلبرگ با حرکت لوسی دست برد تا پالتو را از شانه اش پایین بکشد..

romangram.com | @romangram_com