#گلبرگ_پارت_43
_نه ما سه تا برادریم و من از همه بزرگترم ...
_چند سال خارج از ایران بودین استاد؟؟؟
_ 9 سال از ایران دور بودم اما الان که برگشتم وکنار خانوادممه،روزی نمیشه از خودم بپرسم ارزششو داشت...
_چرا همچین فکری میکنین ...شما رفته بودین علمی رو یاد بگیرین و مهارتتون به سطح عالی برسونین...
_درست...اما هر وقت حال مادرم بد میشه با خود فکر میکنم کاش این چند سال کنارش بودم...
_امیدوارم سلامتیشونو به دست بیارن...
-ممنون
_خیلی خوبه که شما تا این حد مقید خانواده هستین ...اصولا کسی با جایگاه اجتماعی شما و البته مالی ،زندگیش در خودش خلاصه میشه...
_من هیچ وقت اینطوری نبودم به عنوان نوه بزرگ همیشه خیلی از مسئولیت ها رو دوش من بود منم هیچ وقت گلایه ای نداشتم ...یاد گرفتم همیشه تکیه گاه خانوادم باشم و هر وقت به حضورم احتیاج داشته باشن خودمو برسونم...
_اما من هیچ وقت خانواده ای به اون شکل نداشتم ....من بودمو پدرو مادرم...
_روح قویت قابل ستایشه...نبودن پدر مادر تو هر سنی سخته وچیزی نیست که با مرور زمان بشه باهاش کنار اومد...
_من همیشه محکوم بودم به تنهایی...خیلی ها بهم میگن افسرده ام ...اما افسردگی هم عالمی دارم من با خاطراتشون زندگی میکنم و راضی ام...
اریان سرش را متعجب به سمت گلبرگ چرخاند
_افسرده...این اخرین چیزی که درموردت میشه فکر کرد...تو همیشه جریان داری ...مثل عطر خوشی میمونی که نمیشه محفوظت کرد واز کنار هر کسی هم رد میشی به اون هم بوی خوبی میبخشی...
اریام منو را مقابل او گرفت ...گلبرگ هم با دست و دلبازی تمام برای خودش استیک ابدار همراه با سس قارچ سفارش داد ...مکالمه بی تنش داخل ماشین حالش را خوب کرده بود...اشتهایش باز شده بود ...حرف زدن با اریان را دوست داشت جملاتش ناب و دست نخورده بود تشبیحاتی که به گلبرگ نسبت میداد محرک لرزه هایی برای قلب همیشه مسکوت او بود...
وقتی غذاها روی میز قرار گرفت ته دلش ضعف رفت از صبح چیزی نخورده بود ....به صورت نا محسوسی نفس عمیقی کشید وهمراه ان بوی مطبوع غذا را به داخل ریه اش فرستاد...با تعارف اریان به جان غذایش افتاد وفتی از سیری نسبی شکمش مطمئن شد سرش را بالا اورد... نگاهش با نگاه خندان اریان تلاقی پیدا کرد ...
_خوبه خودتو درگیر رژیم نمیکنی...
گلبرگ تو صورت اریان براق شد...
_مگه من چاقم
_نه
نه بی کم کاست اریان با محبت خاص خودش به گونه ای عجین شده بود که باعث شد گلبرگ از موضعه اش پایین بیاید و به چنگالش چشم بدوزد...
_من خیلی از روزها حتی به خاطر نمیارم تو طول روز چیزی خوردم یا نه...اگه سوء هاضمه نگیرم چاق شدن پیشکشم
romangram.com | @romangram_com