#گلبرگ_پارت_40

_به سالومه بگو بعد از عقد میبینمش ...اصلا با شوهرش دعوتش میکنم خونم تو هم با یاسمین بیا کم کم باید با خانوادت رو به رو شه...
زانو هایش را در سینه جمع کرده بود و بر روی فرش گل قرمز گوشه حالش نشسته بود و سرش را به پنجره تکیه داده بود و با انگشت اشاره بر روی بخار شیشه اشکالی میکشید ..اشکالی بی سرو ته ...تهی از هر حسی ...
از سر شب دلش گرفته بود حتی اشتها هم نداشت غذای روی میز داخل اشپزخانه به او دهان کجی میکرد...سعی میکرد سالومه را در لباس نامزدی اش تصور کند بی شک امروز تمام خاندان پروا شاد بودند و بیشتر از همه سالومه...سرش را از شیشه جدا کرد نفس عمیقی کشید... ایا روزی میرسید او هم ان حس را تجربه می کرد ... روزی میرسید که قلب یخ زده اش جانی دیگر می گرفت وبرای حضور کسی بی منت می تپید...شاید حق با سامان بود باید به علی رضا فرصت میداد...شاید او هیچ وقت عشقی که پدر ومادرش از ان میگفتند را تجربه نمی کرد ...تا چند سال دیگر، می توانست تنها زندگی کند...سامان هم تا چند صباحی دیگر ازدواج میکرد و درگیر روزمرگی های زندگی میشد و گلبرگ از ان چه بود تنها تر میشد...
با صدای گوشی اش از جای خود بلند شد با پشت دست اشکهای روانش را پاک کرد...چند نفس عمیق کشید تا از بغض نشسته بر صدایش کاسته شود...اریان بود...در طول هفته اصلا او را ندیده بود حتما کار مهمی داشت که با او تماس گرفته بود...
_سلام...
_سلام...مزاحم شدم...
_خواهش میکنم...بفرمایید...
_میدونم بد موقعه مزاحم شدم باید جشن دختر عموت باشی...
همین جمله از جانب اریان کافی بود تا تا بغض نشسته بر گلویش خودنمایی کند...با صدای لرزان گفت:
_بفرمایید...
اریان لحظه سکوت کرد سپس با صدای مشکوکی گفت:...
_گلبرگ ...
_بله...
_خوبی ...
_بله... شما بفرمایید ...
_کجایی ...
گلبرگ کلافه نفسی دیگر کشید... از کی اینگونه ضعیف شده بود که یک غریبه ای بغض صدایش را تشخیص میداد...
_من خونه ام استاد ...شما امرتون بفرمایید...
_من میخواستم در مورد بیماری لیلا باهات صحبت کنم اما الان که خونه ای حضوری حرف میزنیم...تا نیم ساعت دیگه اماده باشید ...امیدوارم شام نخورده باشید...
_نه استاد...اگه امکانش هست همین جوری بفرمایید...
_...اماده باش...
_خواهش میکنم من اصلا حالم خوب نیست فردا قراری بذاریم...

romangram.com | @romangram_com