#گلبرگ_پارت_38
_با اون همه ورجه ورجه ای که تو کردی و اون شاهکار سامان دیگه جونی نداری ...یک ساعته دارم نگاهت میکنم اروم یه گوشه نشستی ...رنگتم پریده....
گلبرک غیر ارادی دستانش را بالا اورد بر روی گونه هایش گذاشت...
_بخور یه مقدار جون بگیری...
گلبرگ به ارامی دستش را بلند کرد به خاطر داغ بودن سیخ در لحظه گرفتنش دست سردش با دست گرم اریان برخورد کرد...
_دستات چرا اینقدر سرده...مطمئنی خوبی گلبرگ...بریم دکتر
_نه خوبم یه کم سردمه...
_برو داخل
_ اینجا هواش خوبه...
اریان سریع کاپشنش را از تن خارج کرد و بر روی شانه های گلبرگ انداخت وبا گفتن" اگه بازم سردت شد برو داخل "از او فاصله گرفت...
گلبرگ لحظه ای گیج به سیخ داخل دستش چشم دوخت وبه خود هشدار داد بی شک اگر جای او کس دیگری هم بود اریان همین رفتار را انجام میداد محبت های اریان ناب و بدون برنامه ریزی است ...
ناهار خوبی بود و در ان هوا دلچسب ....البته اگر غر غرهای سامان را فاکتور میگرفتند، بی راه هم نمی گفت کباب زدن برای ان تعداد واقعا سخت بود ....
هر چها نفرشان دور اتش نشسته بودند هر کدام در افکار خود دست وپا میزدند صدای بچه ها می امد که به صورت خستگی ناپذیری همچنان در حال بازی بودند...
_دیروز علی رضا اومده بود دیدنم....
گلبرگ اصلا دوست نداشت در مقابل اریان از علی رضا صحبت کند خودش هم نمی دانست چرا اما دوست نداشت به همین خاطر جوابی به سامان نداد...
_از دستت خیلی شاکی بود...من واقعا جواب رد تو رو درک نمی کنم...علی رضا پسر خوبیه ...تو رو هم خیلی دوست داره تو هم دوسش داری، همیشه باهم بودین ....خانواده خوبی هم داره....
گلبرگ کلافه از بی ملاحضگی سامان وپیش کشیدن بحث علی رضا در مقابل اریان اخم غلیظی کرد از جایش بلند شد وبه سمت بچه ها رفت...
می دانست بی ادبی کرده اما انقدر اعصبانی بودکه اگر دهان باز میکرد چیز خوبی به زبان نمی اورد ...
غروب دل انگیزی بود باران به ارامی بر روی پنجره مینواخت و همه را در خلسه فرو برده بود اریان به اصرار بچه ها پشت پیانو نشسته بود و قرار بود قطعه ای را برای انها اجرا کند...
وقتی دستان اریان بر روی کلاویه ها نشست حال غریبی وجود گلبرگ را پر کرد اما این بار بر خلاف دفعات قبل دوست نداشت انجا را ترک کند بلکه دوست داشت بشیند در نوای پیانو غرق شود...
وقتی صدای دست بچه ها بلند شد بر روی صندلی جابه جا شد نفس عمیقی کشید تا بغضش را قورت دهد... سرش را بلند کرد نگاهش در نگاه دریایی اریان قفل شد...دست پاچه نگاه از او گرفت از جایش بلند شد واز نگاه او گریخت ...
در ماشین سامان نشست بود و به سمت خانه می رفتند بچه ها را به کلبه رسانده بودند...برق چشمان بچه ها شارژش کرده بود از اینکه دل کوچکشان شاد شده بود، خوشحال والبته مدیون اریان بود...اریانی که هر بیشتر از اشنایی شان میگذشت پررنگ وپررنگ تر میشد اریانی که وقتی کاپشنش را به اوباز میگرداند در چشمان گلبرگ خیره شده بود و یاداوری کرده بود که اصلا به فکر خودش نیست وباید بیشتر مراقب خودش باشد همین جملات ساده وبی الایش برای گلبرگ احساسی و البته تنها حس ملسی را به وجود اورده بود...
_گلبرگ
romangram.com | @romangram_com