#گلبرگ_پارت_37
دستانش را ستون کرد و ارامی در جای خود نشست همه او را دوره کرده بودند با نگرانی به او چشم دوخته بودند...
_خوبم...
در واقع خوب نبود بیش تر از سوزش سینه اش سوزش شانه اش او را کلافه کرده بود...
گلبرگ گوشه ای نشسته بود و به بچه ها که حلقه زده بودند و شعری را با صدای بلند میخواندند نگاه میکرد و هر از گاهی هم نگاهی به سمت اریان وسامان می انداخت که مشغول به سیخ کشیدن تکه های مرغ بودند اخم های اریان هم به طور غریبی در هم بود و دیگر از ان خنده های صبح خبری نبود...با احساس حضور کسی سرش را به سمت محالف چرخاند ...
الهه:خوبی
_اره
_درد داری بازم
_نه بابا ...
_پس چرا ساکتی ؟؟؟از اریان ناراحتی؟؟؟؟
_اریان؟؟؟
_برای اینکه دستشو دور شونه ات انداخت...
گلبرگ کلافه در جایش تکانی خورد ...
_نه بابا ...فقط نگران شده بود وگرنه از روی قصد این کار رو که نکرد...
-اره نگران شده بود خیلی هم نگران شده بود
_منظورت چیه؟؟؟
_هیچی...اخه تو که ندیدی چه طوری به سمت دوید
_خب؟؟؟
_هیچی فقط بیشتر دریابش...
الهه بعد از تمام کردن جمله اش بلا فاصله از جای خود بلند شد و از او فاصله گرفت...
گلبرگ متعجب دهان باز کرد تا او را صدا کند که با حضور اریان ساکت شد ونگاهش را به سیخی که اریان مقابل او گرفته بود دوخت...
_بگیرش دیگه دختر خوب
_نه ممنون ...
romangram.com | @romangram_com