#گلبرگ_پارت_35
_باغ خودتونه
_خانوادگیه
وقتی سینی حامل دیگچه های دیزی مقابلشون قرار گرفت هر دو سکوت کردند...
گلبرگ نگاهی به عقب ماشین انداخت از زمانی که سوار شده بودند یک لحظه هم ساکت نشده بودند صدای دست زدن وشعر خواندشان تمام ماشین را پر کرده بود انگار نه انگار 8 صبح بود حالا اگر برای رفتن به مدرسه ان هارا بیدار میکردند هر کدام به دنبال بهانه ای بودند تا از زیرش در روند و در نهایت هم لب از لب باز نمی کردند هر کدام گوشه ای ولو میشدند...
خدا شکر اسمان هم با انها راه امده بود در صبح زم*س*تان همچین هوایی کمی بعید به نظر میرسید گرمای خورشید به خوبی احساس میشد.... با قرار گرفتن دستان کوچکی بر روی پایش، تکانی خورد و جهت نگاهش را تغییر داد...
_چرا از روی صندلیت بلند شدی سارا جان... ماشین ترمز میکنه می افتی...
-گلبرگ جون
_جانم
_عمو سام مگه نمیاد
_چرا عزیزم
_پس کجاست
_زودتر از ما رفته تا باغو برای ورود شما شیطونا اماده کنه...حالا شما هم مثل یه خانم برو بشین سره جات
سارا سری تکان داد وبه جای خود بازگشت... مهر استاد جوان در دل کوچک همه بچه ها نشسته بود انقدر بی ریا محبت میکرد که برای همه عزیز بود ...
اریان در حالی که کاپشن و شلوار مشکی طوسی به تن داشت به سمت انها امد گلبرگ مشغول بچه ها بود که سر از پا نمی شناختند و ار پله ها به پایین میپریدند...._
_سلام عرض شد
_سلام ...ببخشید بچه ها اینقدر خوشحالن که اصلا حواسشون نیست میترسم بیافتن
_کاریشون نداشته باش بذار راحت باشن
_اخه میترسم براشون اتفاقی بیافته
_نگران نباش به خاطر بارون دیروز زمین نرمه اتفاقی براشون نمی افته
گلبرگ قدمی به عقب برداشت
با صدای بوق ممتد ماشینی هر دو به عقب برگشتند با چهره خندان سامان مواجه شدند...
_سامان اینجا چی کار میکنه...
romangram.com | @romangram_com