#گلبرگ_پارت_34

اریان با سماجت مقابلش ایستاد:بگیر تو ماشین منتظرم باش
گلبرگ به ناچار قبول کرد از در خارج شد وتا لحظه اخر نگاه کَنکاش گر شاگردان اریان را بر روی خود سنگین میدید...
هنوز هم به نظرش درست نبود به تنهایی سوار ماشین اریان شود اگر هم سوار نمیشد بی شک اریان از او ناراحت میشد چند قدم از ماشین فاصله گرفت دختر جوانی که لیوان بزرگی دردست داشت و بخار غلیظی از ان بلند میشد از مقابل او گذشت و نظر گلبرگ را به کافی شاپ کنار اموزشگاه جلب کرد در این هوای سرد شیر کاکائو داغ عجیب میچسبید لازم هم نبود سوار ماشین اریان شود ...
با دو لیوان بزرگ کرم رنگ از کافی شاپ خارج شد به اریان که به ماشین تکیه داده بود و با پای راستش برو روی زمین ضرب گرفته بود نزدیک شد یکی از لیوان ها را به سمتش گرفت...
_بفرمایید...گفتم تو این هوای سرد یه چیز گرم میچسبه امیدوارم دوست داشته باشید...
_ممنون...
_خیلی وقته منتظرین
اریان همان طور که ماشین را دور میزد به نه کوتاهی بسنده کرد
سکوت ماشین کش دار شده بود طبق معمول به دلیل بی خوابی های شبانه خواب چشمان گلبرگ را فرا گرفته بود نمی دانست چه سِری وجود دارد تا سوار ماشین اریان میشد خواب مهمان چشمانش میشود سرش را به سمت شیشه برگردانند خمیازه نامحسوسی کشید...
نگاهی به دستان اریان انداخت انگشتان کشیده اش دور فرمان قفل شده بود دستان مردانه ای داشت برعکس بسیاری از جوان های امروزه دستانش ظرافت زنانه ای نداشت بلکه قوی و تو پر به نظر میرسید چندی پیش در یکی از مجلات خوانده بود مرداني كه انگشت حلقه شان از انگشت اشاره دستشان بزرگتر است جذابترند.... نگاه دقیق تری به دستان اریان انداخت ...البته بدون در نظر گرفتن دستانش هم میشد به جذابیت او اعتراف کرد تضاد تیرگی موهایش و ابی چشمانش قطعاعامل اصلی این جذابیت بود گلبرگ با خود افزود ابی چشمانش اصلا هم لوس نیست و برای یک مرد سنگین است ...باید پرتره ای از او میکشید از ان دست چهره ها بود که کار بر روی ان لذتبخش بود و جا برای کار زیاد داشت... نگاه دوباره ای به دستان اریان انداخت سعی کرد به خاطر بیاورد که چگونه بر روی کلاویه ها سُر میخوردند ...
با هدایت ماشین به داخل پارکینگ رستوران بزرگی به خودش امد چشمان پر سوالش را به اریان دوخت...
_هم حرف میزنیم هم شام میخوریم من واقعا گرسنمه...
لحن وجملات اریان جای هیچ گونه اعتراضی را به گلبرگ نمی داد....
از ماشین پیاده شد شانه به شانه اریان وارد رستوران شد.... انتخاب اریان برایش جالب بود شاید اگر کسی دیگر بود ترجیح میداد همراه جوانش را برای اولین بار مهمان رستوران شیکی کند با ان لیوان های پایه بلند کریستالش،نه سفره خانه ای سنتی ...حتما قرار بود دیزی هم بخوردند البته گلبرگ با دیزی مشکل نداشت اتفاقا ه*و*س هم کرده بود ....
مقابل هم بر روی تخت کوچکی نشستند...گلبرگ ال استار های مشکی اش را از پا خارج کرد چهار زانو نشست نگاهی به اطراف انداخت جای زیبایی بود البته فضا سازی خوبی هم داشت حوض بزرگ شش ضلعی هم در وسط قرار داشت به گونه ای که از همه تخت ها به ان دید داشت...اریان بی حرف منو را مقابل گلبرگ گرفت...
_مگه نیومدیم دیزی بخوریم ...
اریان لبخندی زد دستهایش را در هم قفل کرد و به پشتی تکیه داد وسفارش دیزی داد...
نگاه گلبرگ دوباره به سمت دستان اریان کشیده شد سعی کرد به خاطر بیاورد که برای اولین بار دستان اریان را لمس کرده چه حسی داشته...
_قرار بود صحبت کنیم
با صدای اریان تکانی خورد...چه مرگش شده بود این افکار بی سرو ته از کجا به مغزش تزریق میشد...
_بله بله...غروب با الهه حرف زدم هماهنگی های لازمو کرده بود دیگه مشکلی نیست...
_خوبه... فردا صبح ماشین میاد کلبه دنبالتون ...من امشب میرم فردا لواسون میبینمتون

romangram.com | @romangram_com