#گلبرگ_پارت_33

_همان طور که از ماشین پیاده میشد در جواب او گفت...عشق به زمان احتیاج نداره...
خودش هم به حرف هایش ایمان نداشت هیچ وقت عشق را لمس نکره بود و نمی دانست رسم عاشقی چگونه ست خودش هم میدانست تلنگری وجود ندارد و او همیشه تنها می ماند غافل از اینکه سرنوشت برایش چیز دیگری رقم زده است...
سرش درد میکرد علی رضا را دوست داشت ساعت های خوبی را در کنار هم گذرانده بودند روزها از دانشگاه تا ایستگاه مترو پیاده میرفتند از ارزوهایشان حرف میزدند از دنیایی که پیش رو داشتند همیشه برایش احترام قائل بود هیچ وقت با لحن تند با اوصحبت نکرده بود اما نمی خواست کش دار شود یک بار برای همیشه باید تمامش میکرد...غلتی زد بر روی پهلوی چپش خوابید سعی کرد فکر علی رضا از سرش خارج کند فردا باید با الهه تماس میگرفت قرار اخر هفته را میگفت تا او پی گیر کارها باشد ....
پشت در کلاس اریان ایستاد صدای کلاویه های پیانو به وضوح به گوش میرسید دستی بر مقنعه اش کشید بر روی سرش مرتب کرد موهایش را به داخل فرستاد... وقتی از ظاهرش مطمئن شد چند ضربه به در زد به ارامی وارد شد اریان پشت به در ایستاده بود با شنیدن صدای در بر روی پای راستش چرخید با دیدن گلبرگ لبخندی زد به او نزدیک شد
_سلام
-سلام
_اومدم باهاتون صحبت کنم زیاد وقتتون رو نمی گیریم
_عجله داری؟؟؟
_نه
_خوبه... بشین تا نیم ساعت دیگه کلاس تموم میشه صحبت میکنیم...
صندلی را به ارامی کنار کشید واو را دعوت به نشستن کرد
گلبرگ گذر زمان را لمس نمی کرد انگشتانش ه*و*س کرده بودند بار دیگر بر روی کلاویه ها بر*ق*صند ...به پیانو دیواری گوشه حال خانه اش فکر کرد چهار سالی میشد پشت ان ننشسته بود... درست بعد از مرگ پدر ومادرش ...سوزش اشک را به خوبی در چشمانش احساس می کرد سرش را به سمت سقف بلند کرد نفس عمیقی کشید
_گلبرگ
نگاهش را از سقف بلند اموزشگاه گرفت به چشمان زلال اریان چشم دوخت اولین بار بود اسمش را از زبان این مرد میشنید
_داری اذیت میشی بیرون منتظرم باش
_نه خوبم
_پاشو دختر خوب ...نیستی
سوییچ را از کتش بیرون کشید مقابل او گرفت
_تو ماشین منتظرم باش
_نه...ممنون بیرون منتظرتون میمونم
-بگیر
_اخه درست نیست

romangram.com | @romangram_com