#گلبرگ_پارت_32
_یه کم به خودت استراحت بده ...جوونی کن ...
_سعیمو میکنم ...ممنون برای پذیرایتون...
_به ما سر بزن خوشحال میشیم...
_حتما من با دیدن شما و استاد انرژی میگیرم.....اگه زحمتی نیست با اژانس تماس میگیرن دیر وقته...
_من می رسونمت...
پووف عصبی کشید...باز هم علی رضا...تمام شبش را به گند کشیده بود...احساس میکرد نسبت به صدایش الرژی پیدا کرده است....
_ممنون مزاحمت نمیشم
_خودت می دونی که نیستی...
سیمین:اره عزیزم با علی رضا بری خیال منم راحت تره...
از زمانی که سوار ماشین شده بود اخم مهمان صورتش بود حتی نیم نگاهی هم به علی رضا نیداخته بود اما صدای نفس های عصبی و کلافه اش را به خوبی تشخیص میداد
-ساکتی؟؟؟
_چی بگم؟؟؟
_قبلا حرف برای گفتن زیاد داشتی..من همون علی رضام گلبرگ...همونی که ساعتها از ارزوهات براش میگفتی...چرا به اینجا رسیدیم
_تو باعث شدی...
_چی گفتم مگه،که اینطوری مجازاتم میکنی...بعد از اون نه تند و تیزی که به ابراز علاقم دادی تصمیم گرفتم ازت دور شم تا فراموشت کنم ...تمام این چند ماه هم تو اتریش تمرین فراموشی میکردم اما نشد نتونستم... تصمیم گرفتم برگردم تلاشمو بکنم حداقل خیالم راحت باشه خواستمو نشد...نمی خوای چیزی بگی ؟؟؟
_جواب من هنوزم همون نه تند و تیزه...
_چرا؟؟؟
_چون نلرزیده ...علی من دوست دارم خیلی هم دوست دارم اما عشق نه...من عاشقت نیستم من هیچ وقت با دیدنت قلبم نلرزیده هیچ وقت خودمو کنارت تجسم نکردم...من یه نقاشم...من... من تو دنیایی از رنگ ها زندگی میکنم تو دنیایی از خیال و رویا و تو هیچ وقت تو دنیای خیالی من شاهزاده سوار بر اسب نبودی... یعنی هیچ کس نبوده...
_چی کم دارم که هر دفعه پَسم میزنی
_بحث کم وزیاد نیست...مشکل منم که نمی تونم دل ببندم پای احساسم میلنگه...هنوز اون تلنگره به قلبم نخورده که بیدارش کنه...
وقتی ماشین از حرکت ایستاد به سمت پنجره برگشت نگاهی به در خانه اش انداخت...
_بهم زمان بده
romangram.com | @romangram_com