#گلبرگ_پارت_31
_سارا دیروز یه چیزایی بهم گفت... نقشه هایی هم براتون داشتن دیگه امکان نداره بتونین از زیرش بزنید ...
_فکر کنم...
مکالمه خوبی بود از تنش درونی اش کاسته بود با اریان میشد ساعت ها صحبت کرد وخسته نشد گلبرگ با خود فکر کرد صدایی زیبایی هم دارد بم و جذاب...
_تو این سرما بیرون نشستی
هین بلندی گفت به عقب برگشت و چشم به قامت بلند علی رضا دوخت
_ترسوندمت
_مهم نیست
_لاغرشدی...سامان میگفت دیگه وقتی برای خودت نذاشتی...یه نگاه به خودت کردی... چیزی ازت باقی نمونده...
_من برم داخل خیلی وقته بیرونم استاد ناراحت میشه..
_بشین گلبرگ دارم باهات حرف میزنم...
_قراره با این حرفا به کجا برسیم ...من همیشه همین طوری بودم چیز عجیب و جدیدی نیست...این یه مدتم درگیر نمایشگام بودم یه مقدار ضعیف شدم...
_اتریش بودم ارمین خبرشو بهم داد...تبریک میگم ...فکر میکردم تو اولین نمایشگات حضور دارم اما...
_من واقعا سردمه میرم داخل...
_فرار کن...
_فراری در کار نیست... وقتی می دونی این مکالمه جز دلخوری چیزی به همرا نداره چرا اصرار به اِدامَش داری
_من باید به جواب برسم...
_چه جوابی ...دارم فکر میکنم این همه سال اشتباه شناختمت...علی رضایی که من میشناختم همیشه برای نظرم احترام قائل بود بی دلیل و برهان قبول میکرد اما الان...
_من میخوامت گلبرگ...
_من این خواستنو نمی خوام.... الانم میخوام برم داخل بی حرف ...
_ممنون سیمین جون شب خوبی بود...
_امیدوارم ...من که همش احساس کردم کلافه ای ...
_نه یه مقدار خسته ام...
romangram.com | @romangram_com