#گلبرگ_پارت_30
_با ورودش همه بلند شدن ...سیمین به او نزدیک شد و سخت او را در اغوش کشید...
_خوش اومدی دخترم...
_ممنون...
_دیر کردی کم کم داشتم نگران مشیدم...
_ببخشید امروز تا دیر وقت کلاس داشتم...
_کمتر به فکر پول باش
با شنیدن صدای علی رضا به عقب بر گشت سعی کرد به خود مسلط باشد...
_چه کنیم... همه مثل شما بچه پولدار نیستن...
دستان علی رضا جلو امد وبه رسم قدیم شالش را کج کرد...
_دلم برات تنگ شده بود گلبرگ ...
بدون انکه جوابی به او دهد قدمی به عقب برداشت و به سمت جمعیت چرخید...
خسته بود وعصبی...نگاه گاه و بی گاه علی رضا اذیتش میکرد ...هنوز امادگی دیدنش را نداشت...با بلند شدن صدای گوشی اش نگاهی به صفحه ان انداخت با دیدن نام اریان از جایش بلند شد وارد حیاط شد بر روی پله سوم نشست...
_سلام
_سلام بی موقع مزاحم شدم
_نه خواهش میکنم خونه استاد هستم ایشونم دارن برامون حافظ میخونن
_بسیار عالی پس زیاد وقتتو نمی گیرم ...راستش تماس گرفتم تا باهات هماهنگی های لازموانجام بدم...می خوام برای اخر هفته بچه ها رو ببرم لواسون...باغ بزرگی رو برای بچه ها اماده کردم تا یه چند ساعتی ازفضای شهری دور باشن.... من همه امکاناتشو فراهم میکنم فقط برنامه ریزیش با تو...
_واقعا عالیه بچه ها خیلی خوشحال میشن ...اتفاقا خیلی وقت بود همچین موقعیتی نداشتیم تا بچه ها رو به خارج شهر ببریم...
_پس به من اطلاع بده...
_بله حتما...البته من الان داره یه کوچولو حسودیم میشه...
_حسودی ؟؟؟
_ بله... حسودی... شما با این همه محبتی که به بچه ها میکنین دیگه جایی برای ما نذاشتین...همین جوریشَم منو میبینن روزی صد بار ازشما می پرسن...
_پس می تونم به خودم امیدوار باشم ...سعی میکنم تا اخر هفته بهشون سر بزنم... وقتی تو جمعشون قرار میگیرم حس خوبی دارم...برای اخر هفته بهشون قول دادم براشون ساز دهنی هم بزنم...
romangram.com | @romangram_com