#گلبرگ_پارت_29

_نه به قشنگی اسم تو ...
_عمو گلبرگ جون میگه شما خیلی به ما کمک کردین اینقده به ما پول دادین...
دستانش را از هم باز کرد...
_گلبرگ جون اشتباه میکنه ...یه رازی رو بهت بگم بین خودمون میمونه؟؟؟
سارا سرش را به معنی موافقت تکان داد...اریان مقابل او زانو زد دستانش کوچکش را در دستانش گرفت...
_من میخواستم با خدا اشتی کنم به همین خاطر اومد با شما دوست شدم تا پارتی بازی کنم تا شما که اینقدر با خدا دوستین بهش بگین با منم دوست شه...باشه؟؟؟
_من هر شب با خدا حرف میزنم ...گلبرگ جون میگه خدا بهترین دوست ماست میگه همیشه هم مارو دوست داره و بهمون کمک میکنه من امشب بهش میگم با شما اشتی کنه...
اریا ب*و*سه ای بر پشت دست سارا کاشت...
_عمو یه چیز تو گوشتون بگم...
اریان سرش را پایین تر اورد...اینبار نوبت سارا بود ب*و*سه ای بر گونه اریان بکارد و ورجه ورجه کنان از اتاق خارج شود...
روح بزرگ اریان گلبرگ را تحت تاثیر قرار داده بود هر چه بیشتر با لایه های درونی این مرد اشنا میشدبرایش احترام بیشتری قائل بود
اریان چند ثانیه ای در همان حالت ماند بعد دستانش را بر روی زانوانش قرار داد به ارامی بلند شد...گلبرگ سریع از اتاق فاصله گرفت ...
شالش را بر روی سرش مرتب کرد تمام خانه را یک بار دیگر از نظر گذراند همه چیز مرتب بود اصلا دوست نداشت در مقابل مهمانش که اولین بار به خانه اش می امد بی نظم به نظر برسد...
دیروز وقتی با سامان صحبت کرده بود کاملا متوجه شده بود او بسیار جدی به یاسمین فکر میکند از او خواسته بود یاسمین را به خانه اش دعوت کند تا بیشتر با او اشنا شود...سامان گلبرگ را از خواهرانش به خود نزدیک تر میدید و یاسمین باید اول از دید او تائید میشد...
بوی غذایش همه خانه را پر کرده بود ...غروب هم با حوصله کیک شکلاتی درست کرده بود تا با قهوه سرو کند دوست داشت همه چیز ایده ال به نظر برسد...
بر روی کاناپه دوست داشتی اش نشست شالش را بر روی میز پرت کرد ..شب خوبی را گذرانده بود یاسمین دختره خون گرم ومهربانی بود و همچنین خوش رو و زیبا ...
گلبرگ با یاد اوری لحظه ای که سامان برای باز کردن در کنسرو ذرت دستش را بریده بود و یاسمین هراسان خودش را به اشپز خانه رسانده بودو با چشمان اشکی اصرار داشت سامان را به بیمارستان برسانند،لبخندی بر لبانش نشست...سامانِ سواستفاده گر هم چقدر برایش ناز کرده بود وکلی اه و ناله راه انداخته بود دسته اخر هم با گوشمالی گلبرگ ساکت شده بود...
فهمیدن اینکه قلب یاسمین هم گیر سامان است کار سختی نبود این را به راحتی میتوانست از نگاه بی پروا سامان و گلگون شدن های ناگهانی یاسمین در مقابل شیطنت های سامان متوجه شد...چیزی که برای گلبرگ جالب بود یاسمین با وجود زندگی در خارج از ایران و روابط ازادش لباس کاملا مناسبی به تن داشت و در برخوردش با سامان با متانت دخترانه ای رفتار میکرد .
گلبرگ برای سامان خوشحال بود کم و بیش از شیطنت هایش باخبر بود وامار دوست دخترهای رنگارنگش را هم داشت و هیچ وقت فکر نمی کرد به این زودی دم به تله دهد و پاسوز عشق شود...
از حالت نشسته به دراز کش در امد و بر پهلوی چپش خوابید زانوهایش را در شکمش جمع کرد سرش را بر روی دستانش گذاشت...سامان به او خبر نامزدی خواهر کوچکش سالومه را داده بود که همسن گلبرگ بود حس خوبی داشت سالومه هم مانند سامان خوش قلب بود واز کودکی رابطه خوبی با گلبرگ داشت گلبرگ هم از صمیم قلب برایش خوشحال بود او میدانست در جشن نامزدی اش جایگاهی ندارد حتما ارسلان خان با دیدنش چیزی بارش میکند به همین دلیل عقب نشینی کرده بود...
خسته بود دیشب بر روی کاناپه خوابش برده بود و تمام بدنش خشک شده بود سیمین جون هم با او تماس گرفته بود و برای شام دعوتش کرده بود در ماه چند شب به این دست شب نشینی ها دعوت میشد که برای هر کدام بهانه ای جور میکرد و از زیرش شانه خالی میکرد اما خانه استاد را نمی توانست کنسل کند چیزی هم که بیشتر از همه اذیتش میکرد دیدن دوباره علی رضا بود بعد از جواب منفی که به ابراز علاقه اش داده بود دیگر ندیده بودش و چند ماهی از اخرین دیدارشان میگذشت...
علی رضا برای هر دختری ایده ال بود اما نفوذ به قلب گلبرگ واقعا سخت بود ...

romangram.com | @romangram_com