#گلبرگ_پارت_28

_خوبه...من میرم ابی به دست و صورتم بزنم...
گلبرگ نگاه زیر زیرکی به اریان که با ژست خواست خودش کنار انها نشسته بود و ساندویچ میخورد ونوشابه اش را سر میکشید انداخت...به نظرش واقعا ناشناخته بود اگر کسی به او میگفت این دکتر جوان وخوش پوش و از قضا خوش چهره را در این حالت دیده بی شک باور نمی کرد...
اریان:خب خانوما شام خوشمزه ای بود ...ممنون ...دیر وقت اماده شید میرسونمتون...
_ممنون ما اینجا میمونیم صبح زود باید برگردیم...
_اصلا...دو تا دختر جوان تو خونه به این بزرگی...اصلا صلاح نیست تو ماشین منتظرتونم...
_اما درست نیست ما مزاحم شما بشیم...
_قبلا عرض کردم من حرفی رو از روی تعارف نمی زنم...
با خروج اریان الهه سرش را به سمت گلبرگ چرخاند...
الهه:خیلی ادم جالبیه...تو نگاه اول خیلی مغرور به نظر میرسه اما چند باری که باهاش برخورد داشتم دیدم اصلا این طوری نیست...خیلی ازش خوشم اومد...
_اوهووم
_فقط اوهوووم...
_پاشو منتظرمونه...وقت برای به چالش کشیدنش زیاده...
_دکتر به این ج*ی*گ*ری جنتلمنی،چالشش کجا بود...
_حالا پاشو...
گوشه سالن ایستاده بود به ذوق کودکانه بچه ها چشم دوخته بود که سر از پا نمی شناختند و چگونه از این اتاق به ان اتاق میرفتند وبا شوق نقاشی های روی دیوار را به هم نشان میدادند...چقدر راحت میتوانست برق شادی را در چشمان بچه ها بخواند وهمه اینها را مدیون اریان بود که به چار چوب در تکیه داده بود و لبخند بر لب به انها خیره بود انگار در این دنیا سیر نمی کرد...صدای خنده بچه ها خانه را پر کرده بود و او از شادی انها شاد بود وتمام خستگی یک هفته ای اش از تنش خارج شده بود...
_عمو بیا ...عمو بیا...
نگاشو به سمت سارا که گوشه کت اریان را در دستان کوچکش مشت کرده بود و به سمت اتاق انتهایی می کشید انداخت...
_عمو من میخوام تو این اتاق باشم...بیا بهت نشون بدم...
گلبرگ هم به دنبال انها روانه شد و پشت ستون ایستاد به گونه ای از داخل اتاق دیدی نسبت او نداشت...
_عمو اسم شما چیه...
_امیر سام
_اسمتون خیلی قشنگه

romangram.com | @romangram_com