#گلبرگ_پارت_26

_نمی خواد ...
گلبرگ نگاهی به معنی یه چیزت میشه به او انداخت...اریان با خنده ای که دیگر قابل کنترل نبود چک را تا کرد داخل جیب مانتو گلبرگ گذاشت و از او فاصله گرفت...
_برو به کلاست برس ...
_وای الهه دستم داره میشکنه...
_از بس سرتقی ...بهت میگم دو ساعت استراحت کن ...حرف تو کلت نمیره که...چقدر بهت گفتم کار تو نیست، خونه بزرگیه بزار نقاش بیاریم همش گفتی خودم میتونم...حالا مواظب باش از نردبون نیوفتی...
_می دونی این طرحی که برای اتاقا پیاده کردم اگر نقاش انجام میداد چقدر هزینه میشد...درسته اریان همه هزینه هارو پرداخت میکنه، اما ما که نباید سواستفاده کنیم درسته حرفی نمی زنه اما پیش خودش میگه عجب ادمای فرصت طلبی هستند...میدونی برای موکت کاری خونه چقدر براش تموم شد ...
_خب پول داره ،خرج میکنه...
_بی انصاف نباش ...خیلی ها دارن اما یه هزاری خرج این جور چیزا نمیکنن...
الهه شانه ای بالا انداخت ...
_چی بگم...حالا شام چی بخوریم...گلبرگ من دارم از گرسنگی میمیرم...
_ خب ک...
_به خدا باز بگی کیک و ابمیوه شاکی میشم...دو روز ناهار و شام ما شده کیک و ابمیوه...من دلم ساندویچ همبرگر میخواد...
_سر کوچه ساندویچی هست...بذار لباس عوض کنم بریم...
_نه تو رو خدا... تو با این قیافه زحمت نکش...هر کی تو رو ببینه فک میکنه دلقک با خودم اوردم خیابون...
_خیلی هم دلت بخواد دختر به این هلویی...
_اون که بله...گلبرگ صدای در نمیشنوی ...
_اره اره...فک کنم علی اقاست حتما خانم شاکری برامون شام فرستاده...
_خدا از دهنت بشنوه...
با خروج الهه قلم مو را دوباره داخل سطل رنگ یاسی فرو کرد و بر روی دیوار کشید... سعی کرده بود تمام خانه را با ترکیبی از رنگ های سرد و گرم کار کند...باشنیدن صدای قدم هایی که به او نزدیک میشد به خیال اینکه الهه است ناگهان به پشت برگشت و قلم مو را از بالا با شتاب به سمت پایین اورد همین حرکت باعث شد قطرات رنگ به هر طرف پاشیده شود...
_حالا به من میگی دلق...
با دیدن اریان که پالتو خوش دوخت خاکستری را به تن دارد و قطرات رنگ از موها ولباس او میچکد حرفش را قورت داد و با بهت به چهره او خیره شد..بعد از لحظاتی کند شدن ضربان قلبش را احساس میکرد همچون طعمه ای که مسخ صیاد شده باشد...
با وااای بلندی که الهه بر زبان اورد هر دو تکانی خوردند و از ان حالت خارج شدند...

romangram.com | @romangram_com