#گلبرگ_پارت_25

_اصلا...الان متوجه شدم این سبک بالی و حس زندگی که با ادم القا میکنین از کجا نشات میگیره...
خواب از سرش پریده بود پشت میز نقلی اش گوشه اشپز خانه نشسته بود چشم به لیوان شیرش دوخته بود تا شاید به معجزه شیر گرم خوابش ببرد...جمله اریان برای لحظه ای از ذهنش پاک نمی شد تا به حال کسی اینگونه درباره او حرف نزده بود ... واقعا به اریان این حس را منتقل میکرد ...به نظرش ادم عجیبی بود البته کمی غیر قابل پیش بینی...با کمک مالی هم که به کلبه کرده بود بیشتر از پیش برای او احترام قائل بود... خیلی ها را میشناخت که وضع مالی خوبی داشتند اما وقتی دستشان را در راه خیری در جیبشان فرو میبردند دستانشان می لرزید... نمونه اش ارسلان خان،هیچ وقت به خاطر نمی اورد با کسی با محبت صحبت کرده باشد یا دلش برای در مانده ای سوخته باشد...هنوز هم بعد از چهار سال وقتی به رفتار ارسلان خان بعد از مرگ پدر ومادرش فکر میکرد احساس خفگی میگرد...تمام ان تحقیر ها فقط به جرم ناتنی بودن بر او روا میشد...
زنجیرش را از یقه بافت سبزش بیرون کشید دستی بر حلقه پدر مادرش کشید...ب*و*سه ای بر روی انها نشاند ...چقدر این روز ها دلش برایشان تنگ میشد...هنوز هم به سکوت خانه عادت نکرده بود هنوزهم صدای خنده مادرش و قربون صدقه های پدرش را میشنید...کلافه دستانش را بر روی میز در هم قلاب کرد سرش را بر روی انها نهاد...قطرهای اشکش ارام از چشمانش سرریز میشد در انبوه موهای قرمزش گم میشد...زمانی از رنگ موهایش متنفر بود وقتی بچه ها به او لقب دختر جادوگر داده بودند واو هم باور کرده بود که مادرش جادوگر بوده...اما وقتی پدرش او را در اغوش کشیده بود از او قول گرفته بود که اگرعروس هم شده حق ندارد موهایش را رنگ دیگری کند چون او عاشق رنگ موهایش است خودش هم عاشق موهایش شده بود....
از جایش بلند شد لیوان شیرش را داخل سینگ خالی کرد حالا که خوابش نمی برد بباید خودش را سرگرم میکرد تا فکروخیال بی خود نکند...از میان کارتونهایش ،عصر یخبندان را داخل دستگاه گذاشت بر روی کاناپه مقابل تلویزیون چهار زانو نشست ظرف بستنی شاهتوتش را بر روی پاهایش گذاشت...دقایقی بعد قاشق های بستنی را با لذت داخل دهانش فرو میبرد وبا صدای بلند میخندید...
با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد تمام دستانش والبته بخشی از مانتو کارش سیاه شده بود اما اینها هیچ کدام از لذت نقاشی با ذغال نمی کاست... کمی از پرتره اش فاصله گرفت نگاه اجمالی به کارش انداخت خوب پیش رفته بود ...شاگردانش با چه لذتی به دستان او چشم دوخته بودند که چگونه ماهرانه بر روی مقوا میر*ق*صد...با ضربه ای که به در کلاس خورد سرش را به سمت در چرخاند با ورود اریان سیخ در جای خود ایستاد دستانش را پشتش پنهان کرد میدانست صورتش هم کمی ازدستانش ندارد هیچ وقت یاد نمی گرفت تمیز کار کند...
_سلام استاد مشکلی پیش اومده...
_سلام...البته که نه...
اریان چند قدم داخل امد مقابل پرتره ای که گلبرگ از کودکی با لباس های پاره کشیده بود ایستاد...
_کاراتون فوق العاده ست...با سن کمی که دارین خیلی حرفه ای کار میکنین...من کارای نقاشان بزرگی رو از نزدیک دیدم میتونم نوید شهرت جهانی رو بهتون بدم...
گلبرگ لبخندی خجولی زد وسرش را به زیر انداخت ...نمی دانست این حس مسخره خجالت با چاشنی هول شدن از کجا نشات میگیرد...
_باید قول پرتره ای از خودمو از تون بگیرم...
_شما به من لطف دارین کارای من اونقدرا هم خوب نیست هنور خیلی زمان میخواد تا به پختگی برسه...اما حتما...
_من حرفی رو از روی تعارف نمی زنم..
_با من امری داشتین...
_بله میشه خارج از کلاس وقتتون رو بگیرم...
_بله...خواهش میکنم
اریان کنار ایستاد تا اول او خارج شود گلبرگ نمی توانست بگوید لذت نمی برد وقتی این ادم اینگونه برای او احترام قائل بود...
اریان برگ چکی را از جیبش خارج کرد مقابل گلبرگ گرفت...
_اینم پولی که قولش دادم...خونه هم یه مقدار هزینه داره که رسیدگی میکنم...
گلبرگ تشکری کرد دستش را بلند کرد تا چک را از میان انگشتان اریان بیرون بکشد که دستش را عقب کشید گلبرگ متعجب دستش را جلو تر برد باز هم اریان دستش را عفب کشید...ابروهایش را هم نزدیک کرد نگاهی به چهره او که حالا با لبخند جذابتر به نظر میرسید انداخت منتظر توضیحی شد...
_احیانا با اون دستها نمی خواستی چکو بگیری...
_وای ببخشید الان دستامو میشورم...اصلا حواسم نبود...

romangram.com | @romangram_com