#گلبرگ_پارت_23
_من واقعا ممنونم ...من نمی دونم چی باید بگم...
اریان قطره اشکی که از چشمان گلبرگ سر ریز شد را تا زمانی از گونه اش بر روی دستاش فرود امد دنبال کرد...
_من کاری نکردم که نیاز به تشکر داشته باشم ...اگرهم کاری کردم برای خودم بوده...الانم دوست داره بچه ها رو ببینم البته اگه مشکلی نیست....
_نه...نه خواهش میکنم...
نگاهی به اریان انداخت که بچه ها دوره اش کرده بودند واو با لبخند جوابشان را میداد...
الهه:مطمئنی؟؟؟
_چی گفتی
-میگم مطمئنی پولو میده ...اخه پول کمی نیست...
نگران نباشی به الهه گفت به اریان نزدیک شد دوست داشت مکالمه اش را با بچه ها بشنود...
بادیدن شماره سامان وارد یکی از اتاق ها شد در را بست...
_سلام ...
_سلام ...کجایی دختر؟؟؟
_کلبه ام با اریان...
-چی شد ؟؟؟خونه رو دید...
_اره ...سامان گفت همه ی پولو میده...همه صد میلیون...
_می دونستم...این پولا براش پولی نیست...
_یعنی اینقدر وضع مالیش خوبه ...البته از لباس پوشیدنو ماشینش معلومه ...اما اینقدر خاکی رفتار میکنه ادم فکر نمی کنه...
_بزرگترین نوه پسری خاندان اریانه...پدر بزرگش قبل مرگ همه داراییشو به سام وکالت داد...خدا شانس بده پدرگ بزرگ ما برای دختر نسخه میپیچه...
_راستی چیکار کردی؟؟؟همش میخواستم ازت بپرسم یادم میرفت...
_هیچی... رفتم به بابا گفتم اگه نمی خوای احترام ارسلان خان زیر سوال بره خودت قضیه رو فیصله بده اونم گفت بهش زمان بدم...بی خیال...می خواستم ببینمت...
_خب بیا کلبه...
_نه دیگه فردا یه سری بهت میزنم...
romangram.com | @romangram_com