#گلبرگ_پارت_21
با صدای اریان نگاهش را به سمت او سوق داد که از اول حضورش در اتاق سعی میکرد با او چشم در چشم نشود ...
_دو تا خونه مد نظرمونه ...برای یکی از خونه ها خیلی کسری داریم حدود 100میلیون اما خونه تازه ساخت و خوبیه...حیاط بزرگی هم داره اما برای اون یکی خونه 40میلیون کسری داریم اونم بد نیست...اما خب...
_امکانش هست منم خونه ها رو ببینم
_بله...مشکلی نیست....بندگان خدا وقتی متوجه شدن خونه رو برای چی میخوایم هم خیلی تخفیف دادن هم زمان،تا پولو جور کنیم...
_فردا غروب وقت دارین
_البته...
_من از صبح تا دانشگاه هستم حوالی غروب میتونیم قراری بذاریم ...میتونم شمارتونو داشته باشم
_بله
_بعد از ردو بدل کردن شماره ،گلبرگ از هر دوی انها خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد دلش روشن بود احساس میکرد گره این کار به دست اقای خاص باز میشود ...
با دیدن ماشین اریان کنار خیابان ایستاد... قرارشان جلوی اموزشگاه بود..سرش درد میکرد چشم هایش می سوخت سردش بود...تمام دیشب را در بیمارستان گذرانده بود...سرشب یکی از بچه ها تبش بالا رفته بود و گلبرگ او را همراه با علی اقا به بیمارستان رسانده بود دم دمای صبح هم به کلبه برگشته بودند...
سوار شد گرمای مرطوبی صورتش را نوازش میکرد...
_سلام
_سلام...منتظر که نموندین....
_نه تازه کلاسم تموم شد....برین سمت غرب...
سرش را به شیشه ماشین تکیه داد تکان های ماشین وگرمایش،وسوسه خواب را در او زنده کرده بود...با خود تکرار کرد فقط چند لحظه چشمامو میبندم نمی خوام بخوابم که....
ولی همان چند لحظه کافی بود تا به خواب عمیقی فرو رود...
به ارامی چشمانش را باز کرد سنگینی را بر رویش احساس میکرد... نگاه متعجبی به پالتو مشکی که بر رویش بود انداخت... گیج بود هنوز... زمان و مکان را به خوبی درک نکرده بود ...با دیدن اریان که در جلوی ماشین قدم میزد و با گوشی صحبت میکرد سیخ نشست...نگاهی به صفحه بیضی ساعتش انداخت نزدیک به یک ساعت و سه ربع را خوابیده بود ...
_بیدارشدین...
اخرین باری که اینگونه خجالت کشیده بود را به خاطر نمی اورد ...
_ببخشید....من راستش ...اصلا نمی دونم چه جوری خوابم برد...
_شما خسته بودید ونیاز به خواب داشتین ،بیشتر به فکر خودتون باشید...حالا هم ادرسو بفرمایید...
از قبل با اقای محمدی هماهنگ کرده بود کلید خانه ها را از او گرفته بود کلید را داخل قفل چرخاند ...کنار ایستاد تا اول اریان وارد شود هنوز از نگاه م*س*تقیم به او پرهیز میکرد وقتی فکر میکرد با پروویی تمام نزدیک به دوساعت در ماشین او خوابیده است دوست داشت بمیرد ...وقتی حرکتی از اریان ندید سرش را بالا اورد
romangram.com | @romangram_com