#گلبرگ_پارت_20

_اروم دختر الان بچه ها رو بیدار میکنی...
الهه سرش را به معنی تائید تکان داد گلبرگ به ارامی دستانش را عقب کشید...
_الهه به نظرت میتونیم یه خونه بزرگتر برای بچه ها تهیه کنیم...
_چی بگم...اینطرفا زمین خیلی گرون شده...بچه هام با این محله انس گرفتن درست نیست از اینجا دورشون کنیم مدرسشونم نزدیکه...البته من دیروز رفتم پیش حاج اقا پناهی مشکلمونو براش توضیح دادم گفت با چندتا از هم صنفی هاش که دستشون به دهنشون میرسه صحبت میکنه یه 50میلیونی کمکمون میکنن...
-اگر تابلو هام خوبم به فروش بره بازم خیلی کم داریم...خانم شکری میگفت چند تایی تو حساب کلبه هست...
_درست...اما نمیشه همشو برداشت کنیم باید ته حساب یه چیزی بمونه...
_نمی دونم شاید فردا رفتم با سامان صحبت کردم...
_اینقدر فکر نکن خدا بزرگه ...حالا هم برو استراحت کن از بی خوابی چشمات خون افتاده...
پاهایش را کنار هم جفت کرد نگاهش را مصرانه به سامان دوخته بود که در حال صحبت با اریان بود...نسبت به اریان حس خاصی داشت احساس میکرد اریان او را از بَر است ...
_خب گلبرگ جان اخرین روز نمایشگاه چه جوری بود
_بله
_ نیستی اینجا... میگم نمایشگاه خوب بود
_خداشکر ...
_خانم نویدی گفت کارم داری
_عجله ای نیست بعدا با هم صحبت میکنیم
_اگه مسئله خاصی نیست الان بگو چون منو سام باید جایی بریم
_خاص که...خب درباره کلبه ست
_میشنوم...
_راستش می دونی که ما تصمیم داشتیم برای بچه ها یه خونه بزرگتر تهیه کنیم با فروش خونه و کمک حامی ها بازم یه مقدار کسری داریم میخواستم بدونم میتونی کمک کنی
_ تو که غریبه نیستی تا چند مدت پیش حسابم پر بود اما یه مقدار خرج اموزشگاه کردم از طرفی هم ماشینمو عوض کردم یه 5تایی میتونم کمک کنم...شرمنده
_نه ...نه... همینم خوبه...ممنون
_چقدر کسری دارین

romangram.com | @romangram_com