#گلبرگ_پارت_19
_توفکری؟؟؟
الهه ظرف خرما را کنار او گذاشت ونشست...
سری به معنای چیزی نیست تکان داد...
_نمایشگاه خوب بود؟؟؟
_اره خداشکر...
_چیزی شده؟؟؟
_حرف یه نفر ذهنمو مشغول کرده وقتی داشت تابلومو می خرید...
_چی گفت مگه؟؟؟
با صدای گریه ای که از اتاق کناری امد از جا برخاست...حتما یکی از بچه ها خواب بدی دیده بود...
_بهت میگم...
دوباره به اتاق برگشت کنار الهه نشست زانوهایش را ب*غ*ل گرفت...
_خوابید؟؟؟
_اوهوووم...
_خب میگفتی...
_چیز خاصی نبود...راستش اول نمایشگاه دیدم یکی از مدرسین اموزشگاه چشم از یکی از تابلوهام بر نمی داره رفتم نظرشو بپرسم ...برام خیلی جالب بود الهه،بدون اینکه من توضیحی درباره تابلوم بدم حسمو لمس کرده بود در اخرم بهم گفت بهتره از دستش ندم...وقتی هم میخواست بره دوباره ازم پرسید بازم قصد فروششو دارم منم گفتم اره،اونم درجواب گفت خوشحال میشه شانس داشتن یه همچین اثر قوی رو داشته باشه...از اینکه برای کارم اینقدر ارزش قائل شده بود یه جوری انگار...چه جوری بگم، خوشم اومده بود...
_خودشم نقاشه ؟؟؟
_نه استاد دانشگاه...دکتری موسیقی داره البته تو اموزشگاه پیانو هم اموزش میده...
_چند سال داره؟؟؟چه شکلیه؟؟؟
_سامان میگفت هم دانشگاهی بودن اما فک کنم از سامان بزرگتره بهش میخوره 33 رو داشته باشه...قیافشم...نمی دونم ...چشماش ولی خیلی خاصه یه چیزی بین ابی و طوسی یه بارم به چشماش نگاه کنی هیچ وقت از ذهنت پاک نمیشه ولی موهاش مشکیه ...
وقتی سرش را بلند کرد با نگاه بامزه الهه و ان لبخند معنا دارش روبه رو شد سریع حرفش را قطع کرد...
_اصلا من چی میدونم...تو هم یه سوالایی میپرسی ...
با خنده الهه سریع دستانش را جلوی دهانش گذاشت...
romangram.com | @romangram_com