#گلبرگ_پارت_18

_خیلی خوش اومدی...واقعا خوشحالم کردی ...
یاسمین:ممنون از دعوتت عزیزم...کارات فوق العاده ست...به سامان تبریک میگم برای داشتنه همچین دختر عموی هنرمندی...
سامان از پشت به او نزدیک شد دست هایش را بر روی شانه اش گذاشت ب*و*سه برادرانه ای بر روی سرش نشاند..
_گلبرگ خواهرمنه نه دختر عموم...
یاسمین:من دیگه کم کم داره حسودیم میشه ...
سامان با صدای ارومی که فقط گلبرگ شنید زیر لب گفت..
_ای جونم تو هم ماچ میخوای
با ضربه ای که گلبرگ با ارنج بر پهلویش زد اخ بلندی گفت واز او فاصله گرفت ...
یاسمین:چی شد؟؟؟
سامان:هیچی...من اینجا امنیت جانی ندارم...
ودست های یا سمین را کشید و به سمت دیگر سالن برد ...
گلبرگ سری از روی تاسف برای سامان تکان داد در دل افزود :بیچاره یاسمین،سامان با دیوونه بازیهاش خلش میکنه...
ناگهان یاد ارسلان خان وپیشنهادش افتاد باید در فرصتی مناسب از سامان میپرسید که چه کرده...بی شک سامان زیر بار ازدواج با دختر عمویش نمی رفت...
دوباره به سمت تابلواش برگشت اصلا متوجه نشده بود کی اریان از او فاصله گرفته بود ...شاید حق با اریان بود نباید این تابلو را برای فروش میگذاشت...اما بچه ها چه ...به انها قول خانه بزرگتر را داده بود ...تعدادشان زیاد شده بود سر کردن در ان خانه کوچک برایشان سخت شده بود...
روز اول نمایشگاهش خیلی خوب بود چندین تابلو اش به فروش رفته بود با حساب سر انگشتی که کرد پول قابل توجه ای دستش را میگرفت... راهی کلبه شد دوست داشت خوشحالی اش را با بچه ها تقسیم کند...
از ماشین پیاده شد به علی اقا نگهبان خوش خلق کلبه سلامی داد شیرینی که در راه خریده بود را،به او تعارف کرد ...کفشهایش را از پا خارج کرد سلام بلند بالایی داد چند ثانیه طول نکشید که بچه ها دوره اش کردند هر کدام او را به سمتی میکشیدند جعبه شیرینی را به دست الهه داد با خنده رو به اسمان گفت:خدایا خودموبه خودت سپردم
دنبال بچه ها روانه شد...
الهه:تا تو باشی اینقدر دیر به دیر به ما سر نزنی...
وبا صدای بلند تری گفت:بچه ها هر مجازاتی دوست دارین در نظر بگیرین نگرانم نباشین...
_خیلی بد جنسی الهه
صدای گلبرگ در فریاد هورا بچه ها گم شد...
پاهایش را در سینه جمع کرده بود به فرشته های کوچکی که غرق خواب بودند چشم دوخته بود تمام انگشتانش درد میکرد از سر شب از بس نقاشی کشیده بود حتی می توانست لیوان چایی را در دست بگیرد...

romangram.com | @romangram_com