#گلبرگ_پارت_17
_راستش میخواستم شما رو برای افتتاحیه نمایشگاه دعوت کنم و...
کارت را به سمت اریان گرفت...
_وهم ازتون معذرت خواهی کنم...
_برای دعوتتون ممنونم سعی میکنم حضور داشته باشم،با نقاشی هم غریبه نیستم رنگ ها برام الهام بخشه...واما معذرت خواهی مسئله ای نبود که نیاز به عذر خواهی داشته باشه ولی به شما برای روح بزرگتون تبریک میگم در دنیایی زندگی میکنیم که انسان ها سخت به اشتباهاتشون پی میبرن...
لبخندی بر لبان گلبرگ نشست انقدر که فکر میکرد صحبت کردن با این مرد جنتلمن سخت نبود...
یک دور،دور خود چرخید دستی بر روی لباس سنتی اش کشید ارایشی به مراتب غلیظ تر از هر زمانه دیگری بر صورتش نشاند تا شاید معجزه ارایش کمی از خستگی صورتش را بپوشاند...خم شد نگاهی دقیقی در اینه به تک تک اجزای صورتش انداخت نوچ بلندی گفت احساس میکرد غریبه ای را در اینه میبیند شیر پاک کن را برداشت کمی ازغلظت ارایشش کاست نگاه دیگری به خود انداخت لبخندی از روی رضایت زد و از خانه خارج شد...
روی پاهایش بند نبود خوشحال بود و هیچ کس نمی توانست این حال خوش را از او بگیرد اما وقتی به قلبش رجوع میکرد سوزش شدیدی را در قفسه سینه اش احساس میکرد هر تعریف و تمجیدی را میشنید بی اختیاری اهی میکشید هیچ کدام از این تعریف ها گوشه ای از خلا وجودیش را پر نمی کرد چقدر پدرش منتظر این لحظه بود...
با ورود استاد وسیمین جون به طرف در پرواز کرد اغوش سیمین همیشه پذیرایش بود در تمام مدتی که در اغوش او فرو رفته بود با خود فکر میکرد ایا تمام مادران اغوششان همین گونه گرم ارامش بخش ست ...
از سیمین جدا شد و دسته گل زنبق زیبایی را از استاد گرفت وانها را به داخل راهنمایی کرد حضور استاد وسیمین شاید تا کمی می توانست این خلا را پر کند ...
دست هایش را از پشت بهم گره کرد نگاه دوباره ای به اریان که بیش از نیم ساعتی میشد غرق یکی از تابلوهای او بود انداخت ناخوداگاه نگاهش از اریان به سمت دسته گل زیبایِ نرگس اهدایی اش تغییر جهت داد نمی دانست چرا در میان ان همه سبد گل گران قیمت ان دسته گل کوچک نرگس با ان ربان لوس صورتی اش اینگونه به دلش نشسته،وقتی به خودش امد که کنار اریان ایستاده بود...
_زیباست ...خیلی زیبا
با جمله اریان تکانی خورد سعی کرد حواسش را جمع کند تا جواب درستی به او دهد...
_ممنون
_پیشنهادی بهتون دارم این تابلو رو از دست ندید ...بی شک اگه بارها هم کشیده بشه، این حسو منتقل نخواهد کرد...
متعجب به نیمرخ اریان چشم دوخت برایش جالب بود که چگونه حس خفته در این تابلو را لمس کرده است...
_این تابلو رو شب تولدم کشیدم ده ماه بعد از فوت پدر و مادرم...
اینبار اریان بود که نگاهش رنگ تعجب گرفته بود...
_متاسفم
فقط همین متاسفم ...اما این متاسف با تمام متاسف هایی که تا کنون شنیده بود فرق داشت انگار واقعا رنگ تاسف به خود گرفته بود...
اینبار با دیدی دیگر به تابلو چشم دوخت ...تابلو زیبایی بود دختر بچه ای در سه کنج اتاقی تاریک نشسته بود زانوهایش را در سینه جمع کرده بود ودست هایش را دور انها قلاب کرده بود وسرش را بر روی زانوهایش گذاشته بود وپنجره ای کوچکی که به اتاق روشنایی بخشیده بود
_تبریک میگم گلبرگ جان
با شنیدن صدای اشنایی به پشتش چرخید...با دیدن یاسمین لبخندی زد به گرمی او را در اغوش کشید و ب*و*سه ای بر گونه اش نشاند...
romangram.com | @romangram_com