#گلبرگ_پارت_16
_خوبی؟؟؟
_عالی
_جدی پرسیدم ....چی شده ...چرا اینقدر داغونی؟؟؟
_چیزی نیست...
_هست...
_مهم نیست...
_هست...
_با من یکی به دو نکن گلبرگ ...به اندازه کافی عصبی هستم...مگه نمی خواستی کارت دعوت اساتیدو بدی ...بفرما
_تا ندونم چی شده از جام تکون نمی خورم
_خیلی دوست داری بدونی...باشه...ارسلان خان پاشو گذاشته رو خِرخِرم... که چی، برو دختر عمتو بگیر... امروز صبحم مهسا اومده اموزشگاه با کلی اشک و اه که یکی دیگه رو دوست داره من یه کاری بکنم ...این مرد فکر میکنه هنوزم سرهنگ ارتش ماهم سربازشیم...چند ماه دیگه 30سالم تموم میشه جوون 20ساله نیستم که برام تصمیم میگیره...
_با عمو صحبت کن...
_بابام...هِه...پدر من و تو برادر بودن اما حتی یه نقطه مشترک نداشتن...بابات برای به دست اوردن مادرت رو حرف ارسلان خان حرف زد و از خونه طرد شد اما باز سفت و سخت پای انتخابش موند اما بابای من تن به انتخاب ارسلان خان داد یه عمر به اجبار با مادرم زندگی کرد...
_سامان خواهش میکنم اینقدر حرص نخور درست میشه یعنی درستش میکنیم...
لبخندی هر چند خفیف مهمان لبان سامان شد...
گلبرگ سرش را پایین انداخت مشغول بازی با انگشتانش شد...
_میدونم کاری از دستم بر نمیاد اما...
_نگام کن گلبرگ... همین که هستی برام دنیا دنیا ارزش داره ...حالا هم برو به کارت برس دختر خوب ،من خوبم...تا یک ساعت دیگه هم اموزشگاه تعطیل میشه می رسونمت خونه...
دست پاچه بود نمی دانست عکس العمل اریان چگونه است...باید به خاطر بی احترامی اش عذر خواهی میکرد...منتظر ماند تا اخرین هنرجو هم کلاس را ترک کند چند ضربه به در زد...
_سلام استاد...
_سلام
_ببخشید مزاحم شدم
_نه خواهش میکنم
romangram.com | @romangram_com