#گلبرگ_پارت_15

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم ش*ر*ا*ب کن
زان جا که رسم و عادت عاشقکشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
همچون حباب دیده به روی قدح گشای
وین خانه را قیاس اساس از حباب کن
حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان م*س*تجاب کن
گلبرگ م*س*ت غزل استاد کنار در ایستاده و مبهوته چهره دل نشینش بود...
استاد:بیا تو دخترم...بشین...
_دلم هوای نفساتون کرده بود اومدم برای تجدید قوا...
_نمی بینمت...بی معرفت شدی...
_نه به خدا استاد...دنبال کارای نمایشگاه بودم...من که همیشه تلفنی با شما در تماسم...
کارتی را از کیفش خارج کرد روی میز گذاشت...
_اول از همه هم اومدم از شما رخصت بگیرم...
_پس بالاخره موفق شدی...
_اگر وجود دلگرم کننده شما وسیمین جون نبود شاید من بعد از اون اتفاق هیچ وقت سر پا نمی ایستادم...
_سیمین تو وجود تو نگارو پیدا میکنه برای منم کمی از دخترم نداری...تو هر چی هستی از تلاش و ذات پاک خودت نشات میگیره...
سبک بود اما سنگینی دو بال را بر روی پشتش احساس میکرد مثل همیشه استاد به او بال پرواز داده بود به ارزوهایش جان داده بود و مرهم زخم هایش شده بود ...
دستی برای تاکسی نشان داد سوار شد به قسمت سخت ماجرا رسیده بود دادن کار دعوت به اریان ومعذرت خواهی از او...
پای راستش را بر روی پای چپش انداخته بود ومتفکر به چهره سامان چشم دوخته بود که با لحن تندی چیزی را برای مخاطب تلفنی اش توضیح میداد...این نوع ادبیات را در سامان سراغ نداشت حتما مسئله مهمی بود که اینگونه بهم ریخته به نظر میرسید...
سامان گوشی را باضرب بر روی میز پرت کرد دست هایش را بر روی سینه فقل کرد به صندلی اش تکیه داد...

romangram.com | @romangram_com