#گلبرگ_پارت_14
_بریم لبو بخوریم...
_این الان جواب من بود...
_ه*و*س لبو کردم...
_به خاطر زیباییش جذبش شدی؟؟؟
-نه
نه سامان به قدری قاطع بود که جای هیچ گونه پیش رویی را به گلبرگ نمی داد...
از دید گلبرگ سامان فقط نیاز به زمان داشت ،باید حساب میکرد چند درصد از دلش را باخته است...
تمام دو هفته گذشته را بین نگار خانه و اموزشگاه در رفت و امد بود شبها هم تا دیر وقت بر روی تابلو هایش کار میکرد در طول این مدت هم فقط دوبار سامان را دیده بود که تمام ساعت ملاقاتشان به غر غر های سامان مبنی بر لاغری و کبودی زیر چشمانش گذشته بود اما گلبرگ انقدر ذوق داشت که تنها با لبخند جوابگوی بد اخمی های سامان باشد...
با صدای ساعت چشمانش را باز کرد هیچ وقت فکر نمی کرد صدای اعصاب خوردکن ساعتش تا این اندازه دل نشین باشد...
دوش مختصری گرفت ...دلش نان تازه میخواست پس شال و کلاه کرد امروز میخواست هر چه دلش از او طلب میکند را براورده سازد...بوی سنگگ تازه مشامش را پر کرده بود تا خانه بیش از نیمی از نان را خورده بود ...وارد اشپز خانه شد نگاهی به نان داخل دستش انداخت و با صدای بلند خندید چیزی که کم از او دیده میشد،خوب شد از گرسنگی هلاک نشده بود واقعا برای خودش هم جای سوال بود که چگونه ان همه نان را خورده بود،باقی نان را داخل جای نانی گذاشت راهی اتاق شد...
کارت دعوت ها که همه هنر دست خودش بود را، داخل کیفش نهاد باید اول سری به نمایشگاه میزد باید مطمئن میشد برای فردا که از قضا افتتاحیه هم بود مشکی پیش نمی امد تا ظهر در نمایشگاه مشغول بود بعد از رضایت نسبی به سمت دانشگاه را ه افتاد...
مقابل در اساتید ایستاد نفسی تازه کرد چند ضربه به در زد با صدای روحانی استاد مشفق به ارامی وارد شد...
_سلام استاد
استاد:
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن
بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شیشههای دیده ما پرگلاب کن
ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده گلگون شتاب کن
بگشا به شیوه نرگس پرخواب م*س*ت را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
romangram.com | @romangram_com