#گلبرگ_پارت_13

_اکی ...امشب میبینمت...
_میام دنبالت ساعت 8 اماده باش...
خوب شده بود بعد از مدتها به خودش رسیده بود .... جین سرمه ای دمپاگشادی را همراه با پالتو کوتاه سرمه ای به تن کرد شال ابی اش را ازاد برروی موهایش انداخت ارایش ملیحی بر صورتش نشاند لبخندی از روی رضایت به خودش زد...با میس کالی از طرف سامان، از در خارج شد...
سامان:او لا لا...
لبخندی به لحن لوسش زد...
_سلام
سامان دستی بر سبیل نداشته اش کشید سینه اش را جلو داد به کلفتی صدایش افزود...
_اون لچکو بکش جولوتر ضعیفه...
این بار خنده بلندی به لحن لاتی او کرد...
خدا را شاکر بود به جای تمام نداشته هایش سامان را داشت...
همراه سامان بر روی میز سه نفری نشسته بودند ومنتظر مهمان ویژه او بودند میتوانست استرس را از نگاه سامان همیشه سر خوش بخواند واین نشان دهنده جدیت قضیه بود...سوالی نپرسیده بود توضیحی هم نشنیده بود...
_سلام
هر دو مقابل فرشته زیبایی که کنار میزشان ایستاده بود بلند شدند بعد از سلام و احوال پرسی دور میز نشستند...گلبرگ در دل به سامان حق میداد که دلش برای این فرشته زیبا بلرزد...
بعد از خوردن شام و کلی حرف زدن از هر دری، متوجه شده بود که اسم این فرشته زیبا یاسمینه و تازه از فرانسه برگشته و برای یاد گیری ویلون از طریق پسر داییش با سامان اشنا شده...دختر خوب و خوش صحبتی بود اطلاعات بالایش در هر زمینه نشان دهنده مطالعه زیادش بود...گلبرگ به خوبی برق تحسین چشمان سامان را تشخیص میداد چیزی که ازسامان بعید بود...
چند دقیقه میشد از یاسمین جدا شده بودند وبی هدف قدم میزدند...گلبرگ احساس میکرد باید حرفی بزند...
_دختر خوبیه...
_اوهووم
_خوشکله..
_من که چیزی ندیدیم
_اره جون خودت ...من بودم دوساعت زل زده بودم به دختره...سامان
_بله...
_دوسش داری؟؟؟

romangram.com | @romangram_com