#گلبرگ_پارت_12
_برو تو خانم کوچولو هوای سرده...
مقابل در ایستد کلید را از کیفش خارج کرد با صدای سامان نگاهی به پشتش انداخت...
سامان:راستی خانوم خانوما قولت یادم نرفته...یه لازانیا به من بدهکاری...
وبا تک بوقی از او دور شد... سرش را با لبخند به طرفین تکان داد...از دست سرتقی های سامان...
هنوز وارد خانه نشده بود که حرف خانم معتمد خط کشید بر اعصابش..
معتمد:نامزدت بود عزیزم...چه بی خبر!!!
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید اصلا دوست نداشت به زنی که حداقل 30سال از او بزرگتر بود بی احترامی کند...
_سلام...نه پسر عموم بودن...قبلا هم دیده بودیدشون
_اوه..اره..اره...نه که کم پیش میاد کسی به خونت بیاد فراموش کرده بودم...
واقعا نمی دانست این زن از نیش زدن به او چه لذتی میبرد...
خوشحال بود..باورش نمی شد به همین راحتی با مجوزش موافقت شده بود ...شاید بهتر بود جشنی میگرفت....سر خوردن دانه دانه های غم را در کاسه دلش احساس میکرد کسی را نداشت که خوشی هایش را با او تقسیم کند سرش را به طرفین تکان داد ...نه..نه..اصلا دوست نداشت حاله خوب امروزش را خراب کند، به جهنم کسی را نداشت...سامان که بود،با همه برادرانه هایش،که بود ...
بوق سوم یا چهارم بود را نمی دانست که صدای سامان همراه با نوای خوش ویلون به گوشش رسید حتما در کلاس بود استاد جوان ودختر پسند ویلون...
_سلام
_سلام ابجی خانوم
_خوبی؟؟؟سامان کارم درست شد... با مجوزم موافقت کردن...من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم...
_هیچی یکی دیگه رو خر میکردی...
_ســــــــــــــــامـان
_باشه باشه...چرا جیغ میکشی...
_برای شام امشب،وقت داری با هم باشیم... بعد شامم بریم رو این چرخ دستی ها لبو بخریم؟؟؟
_قرار امشب دونفره ست یا میشه مهمون هم داشته باشیم...
_احیانا این مهمون یه دختر خانوم نیست...
_حالا...
romangram.com | @romangram_com