#گلبرگ_پارت_2

میدانست نطق قرایه خانم معتمد حالا حالاها به پایان نمیرسد پس خودش دست به کار شد...
_عرض کردم خدمتتون من وقتشو ندارم فردا هم از صبح اموزشگاه هستم یه مقدار کلاسام فشرده ست...
_بله از دیر اومدن شبانتون معلومه
خنده اش گرفته بود واقعا هم خنده دار بود تمام این حرفها رو زده بود تا به اینجا برسد تا دیر امدن های شبانه اش را به رخش بکشد...سعی کرد جواب خوبی دهد اصلا حوصله کش امدن این بحث را نداشت گرسنه بود دلش کوکی میخواست هر لحظه امکان داشت صدای قار و قور شکمش بلند شود...
نفس عمیقی کشید...
_ببینید خانم معتمد درگیر کارای نمایشگام هستم که تا چند هفته دیگه دایر میشه ومن خیلی از برنامه ریزی هام عقبم...فک میکنم صورت خستم وچشمای گود افتادم دلیل خوبی برای اثبات حرفام باشه...
نگاهی به چشم های شرمنده زن انداخت لبخند نمکی زد..
خلق وخویش همیشه همین گونه بود هیچ وقت تن صدایش از حدی بالاتر نمی رفت تحت هر شرایطی با ارامش کارش را پیش میبرد اهل دادو بیداد هوچی گری نبود...
_میدونم دخترم ...من همیشه به شوهرم میگم تو باعث افتخار خانوادت هستی... دختر به این خانمی تو این دوره زمونه پیدا نمیشه...
ناحوداگاه یک تا ابرویش بالا رفت...چقدر سریع موضعه اش را عوض کرده بود...
_شما به من لطف دارین...
خستگی زیاد باعث کشدار شدن لحن کلامش شده بود... واین از نظر زن همسایه پنهان نماند
_خب مزاحمت نمیشم عزیزم برو استراحت کن...
با صدای ساعت به سختی چشمانش را باز کرد باید دوش میگرفت دیشب انقدر خسته بود که سرش به بالش نرسیده بیهوش شده بود روی تخت نشست موهایش را به پشت گوشش فرستاد چند دقیقه ای در همان حالت ماند هنوز ملول خواب بود دل کندن از تخت گرم و نرمش در صبح سرد زم*س*تان واقعا برایش سخت بود...
از حمام خارج شد خیسی موهایش را با حوله کوچکی گرفت اصلا حوصله سشوار را نداشت اما مجبور بود وگرنه سر درد لعنتی تمام روزش را خراب میکرد...
صبحانه مفصلی بر روی میز دونفره نقلی اش چید برشی نان از فریزر خارج کرد داخل توسترگذاشت از بین وعده های غذایی تنها صبحانه را کامل میخورد...
بعد از شستن ظرف های صبحانه سر وقت کمد لباسهایش رفت چرم نسبتا کوتاه قهوه ای سوخته اش را همراه با کتون لوله ای مشکی ای از کاور خارج کرد طیف رنگی لباسهایش به قهوه ای سوخته،مشکی،سرمه ای وبا اندکی دست ودل بازی ابی نفتی خلاصه میشد... مقنعه مشکی اش را بر سر نهاد موهایش را فرق چپ باز کرد تضاد مشکی مقنعه و قرمزی موهایش جذابیت خاصی به چهره اش بخشیده بود چشمان به رنگ شبش را با خط چشم نازکی قاب گرفت...

نگاهی به تقویم کوچکش انداخت پنج شنبه شلوغی در پیش داشت تا ظهر در اموزشگاه کلاس داشت بعد از ان هم باید به بهشت زهرا میرفت تا اندکی رفع دل تنگی کند غروب هم باید سری به کلبه میزد به بچه ها قول نقاشی با رنگ انگشتی را داده بود البته بچه ها بهانه بودند خودش وقتی بند بند انگشتانش را رنگی رنگی میدید وجودش از لذتی ناب لبریز میشد...دل میداد به همان گلبرگ 6ساله ای که بر روی تمام کاشی های حمام با گواش نقاشی کشیده بود نقاشی هایی که استعداد او را عیان ساخته بود و مادرش بر عکس تصورش با کلی ذوق وشوق با پدرش تماس گرفته بود وپدر هم قول گرفته بود نقاشی ها را پاک نکنند تا خودش هم ببیند...اهــــــــــــی کشید چقدر زود هم بازی های عاشقانه های زندگی اش را از دست داده بود....
قدم زدن صبحگاهی را دوست داشت کار هر روزش بود تا ایستگاه مترو پیاده میرفت با تنه ای که به زن جوانی که شکم برامده اش نشان دهنده گذراندن ماهای اخربارداری اش بود از افکارش خارج شد معذرت خواهی از سر شرمندگی کرد ...پووفی کشید ...به راهش ادامه داد امان ازلحظه ای که به افکارش بال پرواز میداد دیگر نمی توانست زمین گیرش کند انقدر بال میزدو بال میزد تا سر از نا کجا اباد در می اورد ناکجا ابادی که با یک جمله در ذهنش جان میگرفت که ایا او حلال زاده عشقی اسمانیست یا حرامزاده ه*و*سی زمینی...
در این ساعت صبح مترو نسبتا شلوغ بود هندزفری اش را از کیف خارج کرد موسیقی بی کلامی که ادغامی از ویلون وپیانو بود را پلی کرد سرش را به دیواره مترو تکیه داد این دو ساز در کنار هم فوق العاده بودند با روح روانش بازی میکردند...
با ورودش به ساختمان اموزشگاه سیل سلام ها به سمتش روانه شد همه استاد جوان وزیبای نقاشی را دوست داشتند وبرایش احترام قائل بودن ...با منشی جوان و تپل اموزشگاه سلامو احوال پرسی کرد دختر خوبی بود همیشه هوای گلبرگ نگه میداشت ...

romangram.com | @romangram_com