#گلبرگ_پارت_1


آنه!
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت از تنهایی معصومانه دستهایت.
آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود.
آنه!
اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست در انتظار توست...

***

صدای چرخش کلیدش سکوت مطلق خانه را شکست به ارامی وارد شد کفش هایش رااز پا خارج کرد احساس میکرد تک تک انگشتانش زوق زوق میکند.نگاه سر سری به خانه غرق نورش انداخت عادتش بود صبح ها وقتی خانه را ترک میکرد تمام چراغ ها را روشن میگذاشت از وارد شدن به خانه تاریک متنفر بود انگار بی کسی اش را گوش زد میکرد .تن خسته اش را روی کاناپه رها کرد با دو انگشت مقنعه را از سرش کشید گل سرش را باز کرد و بر روی میز پرت کرد دستی بر خرمن موهایش کشید خیلی بلند شده بود اما دلش نمی امد کوتاهشان کند.تابی به گردنش داد ...

دلش لیوان بزرگی چای دارچین میخواست با کوکی های خوشمزه ای که دیروز خریده بود در این هوای سرد عجیب میچسبید...از تصور مزه شیرین کوکی ها زیر زبانش لبخندی بر لبانش نشست یادش نمی امد از صبح چیزی خورده باشد با سوزش لبهایش لبخندش را جمع کرد با انگشت اشاره لبهای متورمش را لمس کرد از بس انها را مکیده بود تمامش چاک چاک شده بود...پوستش به سرما خشک زم*س*تان حساس بود و از همه بیشتر لبانش...
هنوز وارد اشپزخانه نشده بود که با صدای در عقب گرد کرد...از چشمی نگاهی به بیرون انداخت...پوفی کشید... باز هم زن همسایه با صدای جیرینگ جیرینگ اعصاب خورد کن النگوهایش...با قری که به سرو گردنش میداد تا طلاهایش بیشتر به چشم بیاید...بی حوصله شالی بر سرانداخت لبخند بی جانی بر صورتش کاشت...

_سلام خانم معتمد
_سلام گلبرگ جان خوبی
_ممنون ...جانم؟؟؟
_راستش عزیزم میخواستم در مورد مدیر ساختمون باهات صبحت کنم
این زن به معنای واقعی کلمه بی کار بود سرش درد میکرد برای حرف های خاله زنکی...
_می دونید که من تو این جور مسائل دخالت نمی کنم نه وقتشو دارم نه حوصلشو...تابعه نظر جمع هستم...
_اما عزیزم تو هم تو این ساختمون زندگی میکنی فردا قراره جلسه ای تو لابی داشته باشیم تا...

romangram.com | @romangram_com