#گلبرگ_پارت_139
_اره خانومم شما برادر داری...از حرفاشون متوجه شدم برادر زاده ام داری که اسمش بنیامینه...
ب*و*سه ای بر پیشانی گلبرگ زد صورتش را با دستانش قاب گرفت با صدای ریزی لب زد:من هستم گلبرگ...
نگاه سرگردانش را از مادرش به پدرش و از پدرش به خواهرش و در نهایت از خواهرش به برادرش داد...دنیا و چرخ گردانش اینبار بر وفق مرادش چرخیده بود و در کمتر از چند روز خانواده دار شده بود...خانواده ای بزرگ و اصل و نصب دار...خانواده ای که تو دهنی محکمی بر افکار مالیخولیایی اش مبنی بر حرام زاده بودن میزد... دنیا در معدود دفعاتی عجیب دوست داشتنی میشد....با احساس نوازشی بر روی دستش سر چرخاند
_خوبی دخترم ...چرا ساکتی؟؟؟
_چی بگم؟؟؟
_برام از خودت بگو بزار صداتو بشنوم مادر ...24 سال ارزوی شنیدن صداتو داشتم
گوشه لبش را به دندان گرفت :اخه نمی دونم چی باید بگم... هنوز شَکه ام..
هامون خودش را جلو کشید لبه تخت نشست:یه عمر خودمو سرزنش کردم همه این اتفاقا از بی توجهی من بود اگه اون روز پی بازیگوشی نمی رفتم ...من هیچ وقت خودمو نمی بخشم هدی...
-شما اون موقع چند سالتون بود...چه جوری اتفاق افتاد...
-می دونم غریبه ام اما اینقدر که جمع ببندیم...من برادرتم هدی...
-میشه...میشه هدی صدام نکنین...من اسمم گلبرگه...
_اره عزیزم چرا نمیشه...ما چون همیشه با اسم هدی ازت یاد میکردیم ناخوداگاه به زبونمون میاد...
حوا هم کنار بردارش جا گرفت گلبرگ را برای بار دهم در اغوش گرفت:واای گلبرگ هنوزباورم نمیشه پیدات کردیم... انگار دارم خواب میبینم...راستی تو منو احساس می کردی...
_نمی دونم...
_اخه من تو رو همیشه احساس میکردم وقتی مریض میشدی یا می ترسیدی یا حتی ناراحت بودی ...من متوجه میشدم ...کاملا احساست می کردم...
_نمی دونم...خب من هیچ وقت فکر نمی کردم ممکنه خواهر داشته باشم...اما همیشه دلم یه خواهر می خواست...
_الهی من قریون دلت برم مادر ...
دستانش را از دستان حوا بیرون کشید به ارامی از تخت پایین امد چشمان مادرش را پاک کرد:گریه نکنین خواهشا...من سخت زندگی کردم اما همیشه راضی بودم ...همیشه خدارو شکر کردم همیشه دلم گوشه چشمایی که بهم مینداخت خوش بود...
_افرین به اون پدر مادری که همچین فرشته ای رو پرورش دادن...
لبخندی به پدرش زد با اشاره دستش قدم های بی جانش را به سمت او کشید...
_یک عمر سر هر نماز دعا کردم سالم باشی ...دعا کردم هر جا هستی وجود خدا تو زندگیت احساس کنی...
سرش را بر سینه پدرش نهاد اولین قطره اشکش بر سینه اونشست...صدای ضربان اوج گرفته قلب پدرش از هر نتی برایش شیرین تر بود...تا به حال هیچ قطعه ای اینگونه او را جادو نکرده بود...
romangram.com | @romangram_com