#گلبرگ_پارت_140

دستان لرزانش را دور گلبرگ حلقه کرد نفس عمیقی برای فرو خوردن بغض مردانه اش کشید..ب*و*سه ای بر سرش نهادو زیر لب زمزمه کرد:خدایا شکرت...
_گلبرگ
همان طور که با الهه حرف میزد به سمت حوا برگشت به او اشاره کرد وارد شود :ببخشید داشتم با دوستم صحبت میکردم
_با الهه...
_میشناسیش!!!
_اره اقا امیر سام دربارش بهم گفت...اینکه خیلی بهم نزدیکین و مثل خواهر می مونین و اینکه برای بچه های بی سر پرست کار می کنین...
_اره منو الی چندین ساله کنار همیم...الانم داشت درباره کلبه حرف میزد قرار شده بازارچه خیریه ای براشون دایر کنن...
_حسام با دکترت صحبت کرد گفت مرخصی... اقا امیر داره کارای ترخیصتو انجام میده ...منم از خونه برات مانتو و شال اوردم...
_ممنون چرا زحمت کشیدی ...امیر میرفت هتل برام لباس می اورد...
_گلبرگ میشه با من تعارف نکنی...
_حالشون چطوره؟؟؟ما...مامان میگم؟؟؟
_خوبه ...فشارش بالا رفته بود... اماده شو میریم خونه..
_خونه؟؟؟
_اره خب ...ما میریم خونه دیگه...
_امیر سام
_جانم
سرش را از روی بازوی امیر سام بلند کرد:بیداری
_اره
_من خوابم نمی بره
_درد داری
_نه زیاد ...امیر من هیچ وقت فکر نمی کردم یه شب خونه پدرم بخوابم...سر سفره ای بشینم که همه خانوادم جمع باشن...امشب خیلی دوست داشتم...من خانواده خوبی دارم...
_ با هامون درباره چی حرف میزدی...بنیامین اومده بهم میگه بابا مشکوکه...

romangram.com | @romangram_com