#گلبرگ_پارت_135
اشک هایش به وسعت 24 سال اتنظار پهناس صورتش را خیس کرد پیراهن امیر سام را در مشت هایش ضریفش فشرد:امیر من وقتی خیلی کوچیک بودم وقتی بچه ها به خاطر موهای قرمزم بهم میگفتن دختر جادوگر ...من هر شب تو خلوتم فکر میکردم وقتی خانوادم منو دیدن ترسیدن که به همین خاطر منو نخواستن...
_تو زیباترین و خاص ترین رنگ مورو داری...
_به نظرت من خواهر و برادر دارم؟؟؟من همیشه فکر میکنم یه خواهر دارم بعضی موقع ها هم خوابشو میبینم اما وقتی بیدار میشم چیز زیادی یادم نمیاد ...شاید اونم موهاش قرمزه باشه...
_دوست داشتی خواهر داشته باشی
_اره همیشه دوست داشتم خواهر داشته باشم...حتی یه مدت به سرم زده بود با مامان اینا بگم یه بچه دیگه هم به فرزند خوندگیه قبول کنن اما ترسیدم...ترسیدم اون بیاد بیشتر از من دوسش داشته باشن...
سر انگشتانش را به زیر چشمان گلبرگ کشید: میشه گریه نکنی
پشت دستانش را بر روی چشمانش کشید:دست خودم نیست که...خودش میرریزه...
لبخندی به به روح لطیف و دست نخورده گلبرگش زد لبانش را همچون صیادی قهار به شکار لحظه ها برد...
سرش را عقب کشید:اخه چقدر تو شیرینی
ایش کشداری گفت دست سالمش را به کمر زد:بهتون بد نگذره جناب...بعد به من میگه زبون نزن خشک میشه ...
_بیا برات پماد بزنم...
_نمی خواد ...چه فایده داره وقتی...
_بیا ببینم مگه به حرف تو....تقصیر من چیه وقتی تو اینقدر خوردنی هستی...گلبرگ به نظرت بچه ما دختر میشه...مثل تو خوشکل و خوشمزه...
_چه خوش اشتها...
ضربه ای به در اتاق حسام زد به ارامی وارد شد نگاهش را بر روی تک تک افراد داخل اتاق که نسبت نزدیکی با گلبرگش داشتند چرخاند:سلام
_سلام پسرم حالش چطوره ؟؟؟
_خوبه خانم توانا فقط درد داشت که پرستار بهش مسکن داد...
_باهاش حرف زدین
نگاه سوالی اش را به مرد جوانی که فاصله سنی چندانی با خودش نداشت داد انقدر سوال نگاهش مشهود بود که مرد جوان یک قدم به جلو برداشت دستش را جلو کشید:هامونم ...برادر هدی...
_خوشبختم...نه هنوز جدی باهاش حرف نزدم ...گلبرگ روحیه حساسی داره من نمی تونم اشتباه کنم ...گفتن یکباره این مسئله درست نیست...می تونم بپرسم گلبرگ چه جوری دزدیده شد...
پدر گلبرگ که مرد پا به سن گذاشته ای بود تسبیح اش را در دستش چرخاند دستی به ته ریشش کشید:دزدیده شدن هدی نتیجه بی توجهی من بود ...من وکالت پرونده سختی رو به عهده گرفته بودم که اگر به موفقیت میرسیدم چند تا از کله گنده های اصفهان سقوط میکردن اول خواستن با رشوه منو به سمت خودشون جذب کنن اما من قبول نکردم بعد از اون تهدیدم کردن اما من توجه نکردم ...یه روز هما با من تماس گرفت که حال حوا خوب نیست ما هم چون کسی رو نداشتیم هدی پیشش بزاریم هر دو رو بردیم بیمارستان ...حوا مشکل ریوی داشت دکتر ما رو خیلی ترسونده بود منم هدی روکه خوابیده بود گذاشتم تو کالسکه به هامون گفتم مواظبش باشه تا ما به کارای حوا رسیدگی کنیم ...وقتی برگشتم دیدم هامون گریه میکنه چند تا از پرسنل بیمارستان دورش جمع شدن اونجا بود متوجه شدم که هدی رو دزدین بعد از اون پای پلیس اومد وسط خیلی اتفاقای دیگه افتاد یکی از اون ادما که خیلی بنام بود بود روز اخر باهام تماس گرفت گفت دیدن دوباره بچمو به گور میبرم فردای همون روز پلیسا جنازشو پیدا کردن ....دیگه دستم به هیچ جا بند نبود نوچه هاش از چیزی خببر نداشتن همه جا رو دنبال هدی گشتم اما این که توی تهران بوده...
_الهی برای بچم بمیرم ...
romangram.com | @romangram_com