#گلبرگ_پارت_136

_اروم باش مامان...
_چه جوری اروم باشم حوا...چه جوری ...بچم تو همه سال چه جوری زندگی کرده....خدا لعنتشون کنه که جگر گوشمو ازم گرفتن...
_اروم باشین خانم توانا ...زن ومردی که گلبرگ به فرزند خوندگی قبول کردن انسان های شریفی بودن...گلبرگ مثل بچه خودشون بزرگ کردن تا زمانی که زنده بودن گلبرگ هیچ وقت احساس کمبود نکرد
_فوت شدن؟؟؟
_بله...4 سال پیش تو تصادف فوت شدن...
_شما کی ازدواج کردین؟؟؟
_ما کمتر از یک ماه عقد کردیم
_پس هدی این چند سالو تنها زندگی میکرد
_بله متاسفانه تنها بوده... خانواده پدریش بد از فوت پسرشون رویه خوبی به گلبرگ نشون نمیدن...
_الهی من دورش بگردم...که این همه سختی کشیده..
_شما چه جوری با هدی اشنا شدین؟؟؟
لبخندی به روی حوا و دنیای دخترانه اش زد:من تو اموزشگاهی که گلبرگ نقاشی تدریس میکنه پیانو درس میدم البته با پسر عموی گلبرگ که جای برادرشو داره و همه جا کنارش بوده دوست هستم...الانم کسی از موضوع تصادف خبر نداره...یعنی من نخواستم شلوغش کنم...من به زودی با گلبرگ صحبت میکنم...
به خیال خواب بودن گلبرگ در اتاقش را به ارامی باز کرد سرکی کشید وقتی او را کنار پنجره دید تمام قد وارد شد:بیداری خانومم...صبح بخیر
بدون انکه دل از پنجره بکند گفت:سلام ...صبح بخیر ...امیر میشه بریم داخل محوطه دلم تو این اتاق گرفت...راستی امروز مرخص میشم دیگه...
دستانش را از پشت دور او حلقه کرد:باید دکترت بیاد معاینه ات کنه...
در اغوش امیرسام چرخید کمرش را عقب کشید و به دستان او تکیه داد تا چشمانش را به خوبی ببیند:دلم برات تنگ شده بود
_من که فقط دیشب پیشت نبودم ...با چشمات چی کار کردی گلبرگ...گریه کردی
_نه مال بی خوابیه
_درد داشتی
درد که داشتم اما...اما با حرفای دیروزت بهم ریختم...همش بهشون فکر میکردم...به نظرت زنده ان...هنوز به من فکر میکنن...امیر سام تو چیزی می دونی که به من نمیگی...
_دوست داری چی بشونی...
_واقعیتو...

romangram.com | @romangram_com