#گلبرگ_پارت_130

انقدر هل کرده بود که هیچ تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت
گوشی اش را به داخل جیبیش سر داد سه قدم به جلو برداشت کلافه دور خود پیچید دوباره به عقب برگشت جمله جمله ساغر در سرش پیچ میخورد و همچون خرابه ای بر روی دوشش سنگینی میکرد....
_امیر میگم چی شده؟؟؟
_نمی دونم کیا ...میگه گلبرگ تصادف کرده میگه اتاق عمله...گلبرگ من اتاق عمله..من باید برم بیمارستان ...بیمارستانه...لعنتی یادم نمیاد ...زنگ بزن بپرس...زنگ بزن دیگه لعنتی...
_چی میگی سام ...باشه باشه تو اروم باش...
نه چیزی میشنید نه درک درستی از اطرافش داشت همچون رباتی پشت سر کیارش راه میرفت هیچ تحلیلی از چیزهایی که شنیده بود نداشت فقط دلش گلبرگش را میخواست... صحیح و سالم.... با همان لبخندهای بی نظیرش...گلبرگش به اندازه کافی از روزگار زخم خورده بود دیگر بس بود ...روح لطیفش بی شک توان مبارزه با مصیبت دیگری را نداشت...
با هدایت دستان کیارش از ماشین پیاده شد اصلا به خاطر نمی اورد کی سوار شده بود و چگونه رسیده بودند مغزش مانند برگ سفیدی بود...خیلی زود خودش را باخته بود...صدای کشیده شدن قدمهایش را بر روی موزاییک تیره راهرو شلوغ بیمارستان به خوبی میشنید ...پدیدار شدن ساغر اشک ریزان هم در پیچ راهرو اخرین قوایش را به تحلیل برده بود...بند شدن دستان بی جانش به دیوار مانع خوبی برای فروریختنش در ان سیاهی لحظه ای بود...
چند ساعت گذشته وحشتناک ترین ساعات عمرش بود ...انتظار کشنده پشت در اتاق عمل هر انچه در چنته داشت را به تاراج بود...
انگشت اشاره اش را با احتیاط بر روی زخم های گوشه ابرو اش کشید...عزیزترینش بی هوش بر روی تخت بیمارستان بود و او نمی دانست باید برسر چه کسی فریاد بکشد چه کسی را زیر اوار مشت و لگد هایش بگیرد تا کمی فقط کمی قلب نارامش ارامش بگیرد و دست از تقلا بردارد...درد پیچیده در وجودش اشیل رویین تن را از پا در میاورد او که یک مرد عاشق بود و بس...
خم شد ب*و*سه ای بر سر انگشتان سرد گلبرگ زد نمی دانست از سالم بودنش و به خیر گذشتن تصادف خوشحال باشد و یا از شکستن دستش ناراحت باشد چیزی که برایش بیشتر از هر چیزی عیان بود عکس العمل سخت گلبرگش بود او قطعا جدایی از دنیای رنگ و قلم مو هایش را تاب نمی اورد ...همین چند دقیقه پیش بود دکترش با بی رحمی تمام گفته بود دست راستش خورد شده است و داخل دستش پلاتین گذاشته اند و زمان زیادی می برد کارایی قبلش باز گردد و باید پروسه سخت طاقت فرسای فیزیو تراپی را پشت سر بگذراند...
با اشاره پرستار جوان سه ب*و*سه پیاپی بر روی پیشانه گلبرگ نشاند با قدم های بی جان اتاق را ترک کرد و بی حس خودش را بر روی اولین صندلی پرت کرد چشمانش را بست سرش را ضربات ریز به دیوار کوبید...نیم ساعت پیش کیارش را به اصرار همراه زنش فرستاده بود ...حال روز ساغر هم تعریفی نداشت...هنوز دل خبر دادن به کسی را نداشت ...
_اقا...خوبین؟؟؟
خنده داربود گلبرگش رو تخت بیمارستان بود و او می توانست خوب باشد...چشم باز کرد مبهوت به پرستار که کمی به سمتش خم شده بود چشم دوخت...
_خوبین؟؟؟میخوایین دکتر خبر کنم...صدامو می شنوین...
پلک هایش را بر هم فشرد تکانی به سرش داد...اعصابش به ریخته بود وگرنه اینقدر شباهت امکان نداشت...
_مریم به دکتر علوی بگو بیاد ایشون حالشون خوب نیست
درست بود...بی شک حالش خوب نبود ... اصلا حالش وخیم بود که اینگونه نصویر سازی میکرد...
_میخوام فشارتون بگیرم
سرش را به سمت دکتر جوانی که با اخم او را نگاه میکرد برگرداند خودش را بر روی تخت بالا کشید به دیوار تکیه داد بدون انکه توجهی به او بکند دوباره به پرستار اشنا چشم دوخت ...تمام مدت چشم به او دوخته بود ذره ذره صورتش را از نظر گذرانده بود ...حتی متوجه نفس های کش دار وعصبی دکتر هم شده بود اما دست خودش نبود هر چه بیشتر نگاه میکرد بیشتر امیدوار میشد...
_حواستون کجاست گفتم میخوام فشارتون بگیرم ...شما بیرون باشین خانوم توانا
نه نسبتا بلندی که گفته بود باعث تعجب خودش هم شده بود...اما باید همینجا این مسئله را باز میکرد ...اگر ان چیزی که در ذهن می پروراند درست می بود زندگی گلبرگش دستخوش تغییری بزرگ میشد...تغییری عجیب و دور از انتظار ...
_رنگ موی شما قرمزه؟؟؟

romangram.com | @romangram_com