#گلبرگ_پارت_127
_بیا نفس...با همین شلوار می خوابی
_اره... لباس ندارم
_پاشو درش بیار دختر ...من نمی دونم شما دخترا چه علاقه به این شلوارای تنگ دارین
پشت چشمی نازک کرد :الکی برای شلوارم عیب نذار ...می دونی چقدر بابتش پول دادم...ترکه...
_من این جور چیزا سرم نمیشه... پاشو درش بیار اذیت میشی...
دهان باز کرد تا جواب امیر سام را بدهد که با دیدن برق شیطتنت نگاه او هول زده تغییری در موقعیتش داد پشت به او خوابید پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید با گفتن شب بخیری بلندی چشمانش را روی هم فشرد ...
گلبرگ را در اغوش کشید ب*و*سه ریزی بر روی چشمانش نشاند :خوب بخوابی فرشته من
بعد از چند دقیقه ای در میان اغوش امیر سام چرخید انگشتانش را در میان موهای شلوغش چرخاند
_بخواب دختر...از راه به درم نکن...
_اِاِاِ...امیر
_امیر چی ..من که داشتم می خوابیدم
_میخواستم ازت یه چیز بپرسم
_بفرما...
_مامان سیما چه جوری با بابا اشنا شد..
_چطور؟؟؟
_راستش امروز میخواستم برم تو اشپرخونه به مامان کمک کنم بعد دیدم ...دیدم بابا داره مامان می ب*و*سه هل شدم تند اومدم بیرون اما اینقدر خوشم اومد بعد از این همه سال هنوزم همو اینقدر دوست دارن سر میز شامم بابا اول برای مامان غذا کشید بعد خودش...
_پس شانس اوردن...اگه امیر پاشا مچشون میگرفت بیچارشون میکرد ...بس که سربه سرشون میذاشت گیر میداد خواهر میخواد...
_حالا نمی گی
_مامان وقتی به دنیا اومدم پاش مشکل داشت به همین خاطر گوشه گیر و کم حرف بود اما کم کم با مشکلش کنار اومد ...تا این که یه روز از مدرسه گریه کنان میاد خونه که دیگه مدرسه نمیره پدربزرگم هر چقدر اصرار میکنه مامان چیزی نمیگه فقط میگه دیگه نمی خواد مدرسه بره...پدربزرگمم که دوست داشته دخترش درس بخونه از پسرعموش که بابای من باشه میخواد بیاد خونه به مامانم درس بده ...بابا 9 سال از مامان بزرگتره...خلاصه تو همین رفت و امدها بابا عاشق مامان میشه وقتی به گوش خانوادش میرسه سخت مخالفت میکنن اما بابای ما پاشو میکنه تو یه کفش الا و بلا مامان خانوم ما... خلاصه بعد کلی برو بیا بابا هم به مراد دلش میرسه اینقدر عشق به مامان میده که مشکل پاشو به کل فراموش میکنه...
_خوش به حال مادرت...امیر میگم به نظرت من زود بهت بله ندادم اگه تو هم مثل پدرت برای به دست اوردن من سختی می کشیدی تا اخر عاشقم می موندی...مثلا میذاشتم میرفتم به هیچکسم نمی گفتم کجام بعد تو هی دنبالم میگشتی ...یا مثلا ...
_بگیر بخواب از این فکرا هم نکن ..کم برای به دست اوردنت سختی نکشیدم...
دستش را کشید سرش را بر روی بازویش گذاشت:بخواب دیگه
romangram.com | @romangram_com