#گلبرگ_پارت_126

اشاره دست امیر پاشا را دنبال کرد به میز شطرنج بلوری پایه بلند گوشه سالن رسید یک تای ابرویش را بالا داد: بازیت خوب هست ...
_ای بد نیست ...
از جای بلند شد قری به گردنش داد:برای دست گرمی باهات بازی میکنم...
_امیر جان حرص نخور داداش من... بازیه دیگه
_امروز رو مودش نیستم دارم بد بازی میکنم
فیلش را بر روی صفحه شطرنج کشید با ضربه ای رخ امیر پاشا را از صفحه بیرون انداخت نگاهی به چهره برزخی اوانداخت :نه عزیزم ...من بازیم زیادی خوبه
با احساس سایه ای سر بلند کرد و با لبخند زیبای مادر امیر سام که دیگری لقب مادر را برای خودش هم گرفته بود مواجه شد...ظرف میوه های پوست گرفته شده را از دستش گرفت نگاهی به ان انداخت:دستتون درد نکنه مادر جون...خیلی زیاده
_بخور دخترم...کجاش زیاده...در ضمن مواظب این زبل خان باش ببینه داره می بازه زیر ابی میره
خنده ای به چشمانه گرد شده امیر پاشا کرد:خیالتون راحت دو بار مچش گرفتم...ببخشین من امشب خیلی مزاحمتون شدم
_زشته دخترم انگار داری با غریبه حرف میزنی ...هم من هم امیر محمد تو رو دختر خودمون می دونیم اینجا هم خونه تو ...دیگه از این حرفا نشنوم...امشبم اینجا بمون صبح که کلاس نداری دوستتم که رفته ...تنها می خوای بری خونه چی بشه.....ناهار هم منو محمد تنهاییم ...ناهارو با ما پیرا باش بعد امیرمحمد تو رو تا اموزشگاه میرسونه...
از اخرین ناهاری که در کنار پدر و مادرش خورده بود سالها میگذشت و وسوسه بودن در کنار این زن و مرد برایش انکار نا پذیر بود :ممنون...چشم
_الانم خسته ای مادر چشمات قرمزه میوه ات بخور استراحت کنه...
نیم چرخی زد ...به سمت امیر سام که پشت میز ناهار خوری بزرگ گوشه حال نشسته بود برگشت:امیر..مادر بسه دیگه ...دخترم اوردی اینجا خودت سرت تو حساب کتابه...
عینکش را از چشم برداشت با کف دست چشمهایش را مالید :همه حسابا به هم ریخته
_نگران نباش درست میشه...پاشو دخترمو ببر اتاقت استراحت کنه ....
امیر پاشا برای فرار از باختش سریع بلند شد:راست میگه مامان ...پاشو برو استراحت کن گلبرگ...بازیمون بمونه برای یه روز دیگه...
مقابل اینه اتاق امیر سام ایستاد نگاهی به تی شرت چسبان و شلوار لی لوله ای اش انداخت خوابیدم با شلوار لی برایش مصیبت بود اما چاره ای نبود لباس دیگری به همراه نداشت...همه موهایش را بر روی شانه اش جمع کرد مشغول بافتن انها شد که امیر سام پر سرو صدا وارد اتاق شد تی شرت قرمزش را از تن خارج کرد خودش را بر روی تخت انداخت دست راستش را زیر سرش گذاشت نگاهش را به گلبرگ داد:ببخش یه کم سرم شلوغ بود
اخرین تاب را به موهایش داد کنار امیر سام نشست انگشت اشاره برروی بازویش کشید:اشکال نداره...اما،همیشه میای خونه اینقدر سرت شلوغه
دست گلبرگ را کشید او را کنار خود خواباند:نه یه مشکلی برای کارخونه پیش اومده...اخر هفته هم باید برم اصفهان
_منم باهات بیام
گلبرگ را بلند کرد بر روی شکمش نشاند کف دستانش را ب*و*سید:من که از خدامه اما بیای حوصلت سر میره...من همش درگیرم...تا غروب جلسه دارم
_اینجا هم تنهام خب....باهات بیام؟؟؟

romangram.com | @romangram_com