#گلبرگ_پارت_125
_برو سرتق...گلبرگ جان من باید برم کارم دارم
_باشه عزیزم...فعلا
ساک دستی کوچک نازنین را از ماشین بیرون اورد دستان سرد گلبرگ را در دستش فشرد:چرا اینقدر سردی هوا که خوبه
_گلبرگ جان
بدون انکه جوابی به امیر سام دهد دستش را از دست او بیرون کشید در اغوش نازنین که خطابش کرده بود فرو رفت:کاش بیشتر می موندی ...این مدت خیلی خوب بود
_به منم خیلی خوش گذشت اما مامان تنهاست دیگه باید برگردم
صدایش را پایین اورد:من برم امیر سام یه نفسی بکشه... شدم سر چهازیتون...بیچاره به دلش موند یه شب تورو بگیره تو ب*غ*لش بخوابه...
از اغوش نازنین بیرون امد ضربه ای به بازویش زد:چرت نگو
اه و ناله کنان به سمت امیر سام رفت در حینی که با او دست می داد گفت:چه دست سنگینی داره زنت...
_چی گفتی بهش مجبور به برخورد فیزیکی شد...
_من!!! هیچی...چه طرف داریشم میکنه...منو بگو میخواستم بگم اجازه داری هر وقت زبون درازی کرد بزنی سیاه و کبودش کنی
به سمت نازنین یورش برد بازویش را کشید به جلو هلش داد:بیا برو الان ماشینت میره...
از پشت به امیرسام چسبید چشمکی به نازنین زد :در ضمن به تو یاد ندادن تو کار زن و شوهر دخالت نکنی
با دور شدن اتوب*و*س نازنین به سمت امیر سام چرخید :کاش بیشتر می موند
_نگران نباش زود بر میگرده دیدی که قول داد برای عروسی بیاد ...بریم خونه مامان زنگ رد منتظرمونه...
_ گلبرگ جان
سرش را به سمت امیر پاشا که کنارش جا گرفته بود چرخاند:بله
_نیستی
_ببخش حواسم نبود جانم کارم داشتی
_سرش شلوغه...یکم کارای کارخونه به هم گره خورده
نگاهش را از امیر سام که عینک قاب مشکی به چشم داشت و سخت درگیر حساب وکتاب بود چیزی را برای امیر پارسا توضیح می داد،گرفت:من حواسم جای دیگه بود ...می دونم اشکال نداره
_بازی میکنی ؟؟؟
romangram.com | @romangram_com