#گلبرگ_پارت_123

نگاه سرریز از محبتش را از گلبرگ گرفت یک تای ابرویش را با حالت خاصی بالا انداخت لبخند معناداری زد:ایشونم سرشون بی کلاه نموند خلاصه نباید گفت اما منم کم خاطر خواه نداشتم...
چشمان ارایش شده اش را گرد کرد:خب پس شما برو به خاطر خواهات برس اقا...
_من غلط کنم وقتی همچین خانوم خوشکلی دارم...سالومه خانوم اصلا زمان خوبی برای دعوا انداختن پیدا نکردین...
کفش هایش را از پا خارج کرد با لگدی به گوشه دیوار پرت کرد خودش را بر روی تخت ولو کرد انگشت اشاره دست راستش را بر روی رینگ ساده اش که کنار نشانش جا خوش کرده بود کشید ...هنوز هم باورش برایش سخت بود بیشتر از هر چیزی به رویایی ناب شباهت داشت... رویایی که عمری خودش را از ان منع کرده بود اما امروز جلوی چشمانش تا می توانست دلبری کرده بود...
تمام زمانی که عاقد خطبه عقد را می خواند چشمانش را بسته بود زیر لب دعا می خواند ووقتی چشمانش را باز کرد بود به جرات می توانست قسم بخورد مادر و پدرش را در لباس سفید گوشه سالن دیده بود که بر صورتش لبخند میزند و برق رضایت در چشمانشان عیان بود....
نفس عمیقی کشید سکوت خانه را بلعید... با صدای بسته شدن در که نشان از برگشتن امیر سام وبدرقه اخرین مهمان بود... هول زده دامن اسمانی رنگش را بر روی پاهای مرتب کرد منتظر به در چشم دوخت ...
میان چارچوب در ایستاد لبخندی به پری جا خوش کرده در قلبش زد گره کراواتش را شل کرد:خسته شدی
_نه زیاد... عادت به کفشای پاشنه بلند ندارم...پاهام درد گرفته...
نگاهش را به قدم های امیر سام که به او نزدیک میشد دوخت اب دهانش را پر سرو صدا قورت داد...قلبش همچون پرنده کوچک بال بال میزد کف دست عرق کرده اش را به لباسش کشید احساس میکرد از صورتش حرارت بلند میشوداحوالاتش عجیب و نا شناخته بود احساس میکرد دمای اتاق به یکباره 20درجه بالا رفته است ...
ارام کنارش جا گرفت دستش را دور شانه های ظریف گلبرگ حلقه کرد او را به سمت خود چرخاند کلاه اسمانی رنگش از سرش برداشت با سرانگشتانش موهای ل*خ*ت شده اش را مرتب کرد تمام موهایش را بر روی شانه چپش جمع کرد به ارامی خم شد ب*و*سه ای بر روی انتهای موهایش نشاند ...
سر بلند کرد لبخندی به نگاه ترسیده گلبرگ زد خودش هم دست کمی از گلبرگ نداشت هیجان تکرار نشدنی تمام وجودش را به اتش کشیده بود حس پسران نوجوان را داشت خواستن تک تک سلول هایش را در هم دریده بود از لحظه ای که گلبرگ را جلوی در ارایشگاه دیده بود قلبش سرِ ناسازگاری برداشته بود و برای به اغوش کشیدنش لحظه شماری می کرد:اجازه هست؟؟؟
نگاه گُر گرفته اش بر روی دستان امیر سام که کت کوتاهش را نشانه رفته بود مکثی کرد دوباره به مامن همیشگی اش برگشت...غرق شده در پس لرزه دستان امیر سام پلک بر روی هم گذاشت...
کت را با طمانینه خاصی از تنش خارج کرد بازوهای دون دون شده اش را مشت کرد نگاهش را در چشمان چرخاند:نمی دونم چه مرگم شده گلبرگ...سه هفته ست دارم برای این لحظه ها برنامه ریزی میکنم اما الان ...نمی دونم...تو دیوونه کننده تر از اونی هستی که تصورش می کردم...نمی دونم دیروز پریروز یا هفته پیش هم اینقدر خواستنی بودی...اینقــــــــــدر دور و دست نیافتنی...
بی طاقتی امیر سام همانند مرض مسری گلبرگ را هم در بر گرفت خودش را به سمت او کشید سرش را به روی سینه اش گذاشت :دوستت دارم...
حریصانه او را در اغوش کشید ب*و*سه های غلیظ شده از عشقش را بر روی سرش کاشت...
دوست داشت برای داشتن گلبرگ به زمین و زمان فخر بفروشد با یاداوری اینکه اولین مردی است او را به اغوش میکشد با حرص بیشتری او را به خود فشرد:دارم دیوونت میشم دختر...
تکانی به شانه هایش داد به اندازه یک نفس از امیرسام فاصله گرفت سرش را بر روی شانه چپش خم کرد کلافه از شرمی که هنوز زیر پوستش موج میزد لب زد:باید باشی... از این به بعد فقط باید دیوونه من باشی...
فشاری به شانه هایش داد او را از پشت بر روی تخت انداخت بر رویش خیمه زد سرش را به گوشش نزدیک کرد عطر موهایش بلعید ب*و*سه ریزی به گوشش زد:شیطونی می کنی خانوم...
سر بلند کرد چشمان ترسیده گلبرگ را نشانه رفت :اخ گلبرگ اگه بدونی چقدر خوردنی هستی اینطوری به من نگاه نمی کردی...
خم شد ب*و*سه ای ریزی بر روی گونه داغ شده گلبرگ کاشت کمر راست دست او را هم گرفت بلند کرد :بریم بیرون
سرش را به بازوی امیرسام تکیه داد نگاهش را در بر روی ستاره ها چرخاند نفس عمیقی کشید:اینجا خیلی زیباست... انگار خصوصیه از کسی خبری نیست...امیر سام
_جانم

romangram.com | @romangram_com