#گلبرگ_پارت_122

_چی شده دارم نگران میشم...امیر سام چرا اینقدر توهمه...
_بزرگ شدی گلبرگ...وقتی عمو اولین بار تو رو اورد عمارت تا به همه معرفیت کنه رو خوب یادمه...ترسیده بودی از کنارش تکون نمی خوردی...به نظرم خوشکل بودی...یه جور بامزه ای ترسیده بودی...
لیوان را بر روی به لبهایش نزدیک کرد قلپی از چایی اش را خورد نفس عمیقی کشید:همیشه برام عزیز بودی... نمی دونم چرا ولی از اون اولم تو رو به چشم خواهر میدیدم...همیشه دوست داشتم ازت حمایت کنم...
_این حرفا برای چیه سامان...داری منو میترسونی اتفاقی افتاده...
_چند روز دیگه تا عقدت نمونده ...سام مرد زندگیه خوشحالم سر راهت قرار گرفته... در مورد علی رضا هم نگران نباش من باهاش صحبت کردم دیگه مزاحمت نمیشه...
_تو از کجا می دونی
_پارسا خیلی اتفاقی به سام گفت...مثل اینکه الهه به پارسا گفته بود...
_برای همین عصبیه؟؟؟
_میخواست با علی صحبت کنه...من این اجازه رو بهش ندادم دوست نداشتم کنتاکتی بینشون به وجود بیاد....اینا مهم نیست مسئله اصلی چیز دیگه ایه ،فقط خواستم بدونی دیگه علی مزاحمت نمیشه...من با بابا صحبت کردم قرار شده تو مراسم عقد کنارت باشه مثل یه عموی واقعی... درسته خانواده امیر سام ادمای شریفی هستن اما...می دونی که...
سرش را به معنی موافقت چند بار تکان داد:ممنون
لیوانش را بر روی نرده تراس گذاشت مقابل گلبرگ ایستاد:هیچ چیز قرار نیست عوض شه تو همیشه برام عزیز بودی هستی و خواهی بود...من همیشه کنارتم... همیشه...هر کاری از دستم بر بیاد بی دریغ برات انجام میدم...
حس خوشایندی زیر پوستش دویده بود...همیشه خودش را جدای همه دختران و دغدغه هایشان میدید...دنیایش خلاصه شده بود در رنگ و بوم...ولی امروز در نقطه صفر دنیا در کنار مرد بارانی اش نشسته بود و قلبش تن به نوازش نگاه او داده بود... لبه لطیف کلاهش را که همه موهایش را پوشانده بود لمس کرد...نگاهش را در سالن شلوغ خانه اش که تا صبح به همراه الهه و نازنین تزئین کرده بود چرخاند بر روی سفره عقد طلایی اش ثابت ماند ...دوست داشت در خانه خودش در میان عاشقانه های پدرو مادرش به عقد مرد زندگی اش در اید ...مرد خوش پوشش که همه را به تحسین وا داشته بود...
با سنگینی دستی بر روی شانه اش سرش را چرخاند نگاه از امیر سام که چیزی را به پارسا تاکید میکرد گرفت به مردی که در لحظه ورودش او را عمووار در اغوش کشیده بود دوخت
_خوبی دخترم
دستانش را درهم گره کرد سرش را به زیر انداخت همین دخترم کافی بود تا سد پشت چشمانش بشکند کاسه چشمانش لبریز از اشک شد ...این صدای غریب از هر اشنایی اشناتر بود این دخترم بدون هیچ پسوند پیشوندی دل و دینش را به تاراج میبرد...حسرت های دم دستی اش را به رخش می کشید:ممنون
_به برادرم حسودیم میشه ...همیشه از من شجاع تر بود برای به دست اوردن هر چیزی تلاش میکرد هیچ وقت زیر حرف ارسلان خان نرفت...چشم داشتی هم به ثروتش نداشت...و الان دخترش...یه دختر تنها این جامعه ...بااین همه عزت و احترام داره به عقد مردی در میاد که تو همین چند ساعت متوجه شدم چیزی از مردونگی کم نداره...فقط می تونم برات ارزوی خوشبختی داشته باشم...
چیزی به ذهنش نمی رسید... نمی دانست چه باید بگوید... تکانی به لبانش داد لبخند نیم بندی زد سکوت را ترجیح داد رغبتی به ادامه هم صحبتی با او نداشت که با حضور سالومه و اشاره سامان از او جدا شد.. سالمومه بر روی صورتش خم شد نگاه دقیقیش را در صورتش چرخاند...
_خیلی خوشکل شدی بی شرف...
خنده ای کرد ضربه ای به بازو سالومه زد:ممنون از تعریفت...
_لباستم خیلی شیکه....
_همش کار الهه ونازنین...من که از این جور چیزا سر در نمیارم...
نگاهی به سام که به سمتشان برگشته بود و با لذت به نیم رخ گلبرگ چشم دوخته بود انداخت:اقای داماد در جریانی چه لعبتی داریم میدیم دستت دیگه...

romangram.com | @romangram_com