#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_9
موقع خروجم از شرکت تصویر مقابلم دیدنی بود. جناب حامد خان در حالی که سمت چپ صورتش به واسطهی مشت قوی راست بنده کاملا سیاه شده بود، به ماشین بنده تکیه زده و لنگ های درازش رو ، یکی روی اون یکی انداخته بود. به خودم فحشی زیر لب فرستادم بخاطر اون سوئیچ اضافه ای که دست خود نامردش داده بودم.
بدون هیچ معطلی و با سرعت به طرفش رفتم ؛ طوری که فکر کرد بازم میخوام مشتم رو این بار به اون طرف صورتش بخوابونم و همین باعث شد که رو دو پا بایسته و کمی خودش رو عقب بکشه.«هه! ترسو!» خونسرد و مات نگاهی بهش انداختم :
- زنم رو که بردی، ماشین رو هم میبردی تا خوب یادم بندازی که از مردی، فقط یه سیبیل نازک بچه ننهای داری!
ـ خشایار اجازه بده توضیح...
خشن شدم :
- اسم من رو دیگه به زبونت نیار. رفاقت ما مُرد ! امروزم که میبینی مشکی پوشیدم و از فردا هم عزاداری تموم و فراموشی مطلق که همچین آدمی هم توی زندگیم بود.
سوئیچ رو طرفم گرفت و خواست مثلا غرورش رو حفظ کنه :
- لااقل میذاشتی حرفام رو بزنم.
ـ هیچ کلمه ای نمیتونه بدرفیقی رو توجیه کنه. به اونی هم که دیروز بغلت نشسته بود و عارمه اسمش رو به زبون بیارم بگو که لیاقت مردی مثل من رو نداشت. شغالها رو چه به همنشینی با شیر!
سوئیچ رو از دستش کشیدم و با تمام اقتداری که توی نگاهم بود گفتم:
-دیگه دور و برم نبینمت.اون کافی شاپ رو که گند زدید؛ ولی وای به حالتون اگه بشنوم بازم اونجا برای خودتون قرار عاشقانه گذاشتید.همون آدم نفرایی که اونجا دارم به بدترین شکل پرتتون میکنند بیرون تا یادتون بمونه بعضی جاها ،باشه یه قهوه خونه، حرمت داره و نرید اونجا رو به گند بکشید.
اینو گفتم و در مقابل چشمان بهت زده اش قفل ماشین رو زدم و نشستم. ته دلم یه آخیشی گفتم که از مترو و تاکسی راحت شدم !
یک هفته گذشت . مشغولیت زیاد و کارای ریخته شده در شرکت باعث شده بود که دیگه به جریانات پیش اومده فکر نکنم.
romangram.com | @romangram_com