#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_10
خودم از این همه سردی که بعد از اون روز وجودم رو گرفته بود متعجب بودم.
شاید همهی اینا بر میگشت به اینکه ، بدون هیچ حسی من رو به اون جریاناتِ خواستگاری و زن گرفتن هُل داده بودند.در مجموع نه خیلی آدم بدپیلهایم و نه از اون مدل ها که کینه ام شتری بشه.اگه حرفی، حسی، آدمی و یا رفیقی رو هم کنار میگذاشتم، دیگه اصلا بهش فکرم نمیکردم!فراموشی مطلق، یه جور آلزایمر پیشرفته ! وگرنه مگه میشه آدم نسبت به همچین غلطی از طرف رفیقش و دختری که دو روز دیگه قرار بود نقش همسرش رو بازی کنه، تا این حد بی تفاوت باشه؟!
جالب اینکه نه تنها من ساکت بودم ؛ بلکه بابا و فرنگیس هم کاری به کارم نداشتند.
صبح زود بیدار شدم و بعد از بارفیکس روزانه مثل خیلی از جمعه های دیگه آماده شدم تا چند ساعتی رو با طبیعت بکر کوهپایهای خودم رو مشغول کنم.
اکثرا تنها میرفتم. حوصله ی اکیپ و گروه رو موقع بالا و پایین شدن از کوه نداشتم.
خودم بودم با خودم! اینطوری حالش برام بیشتر بود.
پس از پیمودن مسافت نسبت زیادی تازه نشسته بودم که املت سفارشیم رو بخورم که گروهی به محوطه ی رستوران رسیدند و روی تخت های موجود ولو شدند.
تعدادشون خیلی زیاد بود و جا کم ! یه پسر خوش تیپ و قیافهای به همراه دو تا دختر هنوز سرپا بودند که چشم شون به تخت نیمه خالی من افتاد.
هی زل زدم تا مبادا روی سر من پیاده بشند که ظاهرا بلد نبودند حرفِ نگاه بخونند و در کمال خونسردی در نصف بیشتر جایگاه من نزول اجلال کردند و بی تعارف ولو شدند.
یکی از دخترا چشمش به سینی املت من افتاد و خیلی بچگونه به اون خوش تیپه گفت:
- بهی جون من از این نارنجی ها میخوام !
یه لحظه به ظرف مقابلم خیره شدم و حس کردم که از اون املت خوشمزه ام، بدم اومده.
اون یکی دختره خنده ریزی کرد و مثلا آروم در گوشِ اون لوسه گفت :
romangram.com | @romangram_com