#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_11
- من خود صاحب اون نارنجی ها رو ..
بقیه اش رو دیگه خیلی آروم گفت و نشنیدم. بعدشم زدند زیر خنده ! هرهر! خندیدم!واسه خودشون الکی خوشند دیگه.
املتم که کوفتم شد؛ پس سریع از تخت بلند شدم تا به قول بابا بقیه برام تصمیم نگیرند و باز یکی خودش رو به ما نندازه.
همه چی برام ریسمان سیاه و سفید شده و از ده کیلومتری پا به فرار میذاشتم.
با بلند شدنم صدای پسره هم دراومد :
-داداش مزاحمت شدیم؟
با خونسردی جواب دادم :
-نه ! شما راحت باشید.
ـ آخه صبحونتونم نخوردید ؟
ـ سیر شدم ممنون !
نگاهم افتاد و دیدم همون دختره با چشماش، قلبای تیرخورده پرت میکنه.
اخمی کردم و کولهام رو برداشتم و راه افتادم. از دختر جماعت گریزون شده بودم.
نزدیکای ظهر بود که خونه رسیدم و مثل همیشه کلید انداختم تا در آپارتمان رو باز کنم.
romangram.com | @romangram_com