#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_12


نمی‌دونم از شانسم بود یا هر چی که در بی صدا باز شد ؛ طوری که ورودم باعث قطع کلام اون دو تا زن و شوهر مثلا عاشق نشد و خیلی واضح سخنان درّافشان فرنگیس خانوم به گوشم رسید:

ـ تو رو خدا حبیب ! فقط همین یه بار !

ـ آخه انتظار داری بعد از چیزی که با چشمای خودش دیده بازم بگم بیا بشین مثل یه داماد مودب و وظیفه شناس ، تاریخ عقد و عروسی تعیین کن، همچین چیزی رو می‌شه به کسی تحمیل کرد ؟

ـ آخه من که نمی‌گم واقعی! فقط همین امروز که داداشم خبر داده که عصر میاند برای حرفای مهم‌تر که تکلیف این دو تا جوون معلوم بشه؛ وگرنه بعدش خیلی آروم همه چیز رو بهش می‌گم.

ـ من نمی‌تونم؛ یعنی خَشی قبول نمی‌کنه. آخرین بار هم بهم گفت که دیگه حق دخالت تو مسائل شخصیش رو نداریم.

ـ ای بابا! مثلا پدرش هستی ها! یه خورده ابهت از خودت نشون بده. چه جوری بگم قلب داداشم ناراحته؟ مژده هر کاری کرد که نرم نرمک موضوع رو بهش بگه و بحث خواستگاری اون پسره حامد رو پیش بکشه ، نتونست و کار به امروز کشیده شد.

تو دلم گفتم آفرین ! چه حامد جان زود آستین بالا کرده! این همه سرعت در امر خیر ، نوبره به خدا!

ـ می‌دونی فرنگیس من اسم این پسره رو که سالها اومد توی خونه ام و سر سفره ام نون و نمک خورد و بعد اینجوری گذاشت تو کاسه مون رو که می‌شنوم ، یه ذره هم حاضر نیستم برای خشایار ابهت پدرانه نشون بدم. یه روزی هم اگه اینا وصلتی داشته باشند ؛ تو هیچکدوم از مراسماشون حاضر نمی‌شم. از الان بگم که بعدا دبه نیاری!

ـ وای حبیب ! حالا نه به داره و نه به بار، اینا از زمان نوجونی که داداشم اینا تو اصفهان بودند با هم صنمی داشتند. دفعه ی اول که خشایار اینا رو با هم روبرو می‌کنه از ترسشون، هیچی بروز نمی‌دند که همدیگه رو می‌شناسند؛ ولی جوونند دیگه خاطرات دوستی های سابقشون عقل و منطقشون رو کور می‌کنه و بدون فکر دیداراشون رو از سر می‌گیرند و..

ادامه ی حرفش رو خودم تو دلم گفتم :

- و خنگِ خداها؛ مثل دو تا کفتر احمق درست می‌رند زیر لونه ی عقاب، عشق و عاشقی راه می‌ندازند.

با حرفهای فرنگیس، تازه فهمیدم از کجا خوردم. خب چه مرگشون بود؟ از اول رک و راست میومدند و صادقانه می‌گفتند چشونه !مگه من عاشق سینه چاک اون دختره بودم یا به عقدم در اومده بود؟ سردر نمیارم ؛ آخه تا کجا می‌خواستند مخفی کاریشون رو ادامه بدند؟

اون نامرد حتی داشت بهم کمک می‌کرد که زودتر یه خونه ای پیدا کنم تا بساط عروسی راه بندازم!

romangram.com | @romangram_com