#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_13


بابا خاموش بود و فرنگیس هی تو مغزش اسکی می‌رفت.

کارش به اونجا رسید که گفت :

- اصلا اگه امروز باهام همکاری نکنی ، عکس العمل شدیدی از من می‌بینی ! بعدش نیای هی منت کشی که هیچ رقمه زیر بار نمی‌رم.

بابای ساده ی ما هم که نیشش باز شد و گفت :

- حالا ببینم چی می‌شه .

فرنگیسم خودش رو بیشتر لوس کرد و با ادا و اطوار گفت :

ـ همین یه امروز رو بگذرونیم و داداشم مطمئن بشه که برنامه ها ردیفه ؛ کم کم عذر و بهونه درست می‌کنیم و بعد از سه چهار هفته، قضیه رو هم میاریم ، باشه عزیزم ؟

عزیزم هاش ؛ حال بهم زن ترین واژه ای بود که تو عمرم می‌شنیدم.

بیشتر یه جور ورد برای تحمیق کردن بود تا کلمه ای برای مهرورزیدن.

دیگه تحمل نکردم ؛ کوله ام رو جوری از دوشم انداختم که از برخوردش با سرامیک فرش نشده ی راهروی ورودی به سالن، صدای دلهره آوری ایجاد شد.

هر دو با چرخش ناگهانی گردن به سمتم چشم انداختند و من خسته از این‌همه فشار عصبی چشم دوختم به نگاه پدرم :

ـ گفتم که دفعه ی آخره که می‌ذارم زنت برام نقشه بکشه ؛ گفتم یا نگفتم ؟! گفتی خودت دست بجنبون تا دیگران برات دست نجونبونند ؛ گفتی یا نه ؟! الان وسایلم رو جمع می‌کنم و می‌رم سراغ زندگی خودم و اجازه نمی‌دم کسی نخ جمبون زندگیم باشه، پس هیچ اعتراضی وارد نیست !

کوله ام رو چنگ انداختم و به سمت اتاقم پا تند کردم که آه سرد فرنگیس و سرفه ی خفه ی پدر که حاکی از غافلگیر شدنشون بود، به گوشم رسید.

romangram.com | @romangram_com